دانلود رمان صلت از نویسنده سحر مرادی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 1881
خلاصه رمان: حامیا، پسر زخمخوردهای که در هشت سالگی پدر و مادرش را در آتشسوزی خانه از دست داد، با جراحتهای شدید در هر دو دست، تحت سرپرستی خاله و شوهرخالهاش بزرگ میشود. شرط شوهرخاله؟ “به بارش، تکدخترم، فقط به چشم خواهر نگاه کن.” حالا، بیست سال بعد، احساساتی که هیچکدام جرأت ابرازش را ندارند، همه چیز را زیر و رو میکند. وقتی بارش مرتکب اشتباهی ناخواسته میشود، پدرش را مجبور به تصمیمی میکند که زندگی هر دو را متلاشی میکند. و در این میان، حامیا به گذشتهای بازمیگردد که “حقایقش ناگفته مانده” رازهایی از روزهای سوخته، از هویتی گمشده، از آتشی که به او گفتند “تصادفی” بود… ولی “دروغ بود” …
قسمتی از رمان صلت
کلید انداخت تا در پارکینگ را باز کند. سرش را بالا گرفت و با صدای صالح برایش دست تکان داد. -سلام داداش حامیا. دنیای عجیبی داشت داداش گفتنهای صالح… هر چه از شنیدن این کلمه از زبان بارش متنفر بود به جایش جان میداد تا صالح با آن زبان شیرینش اینگونه صدایش کند. -برو تو داداش… پارک کنم میام. صالح چشم گفت و حامیا تا سرچرخاند نگاهش روی کوپهی دو در آن سمت کوچه ماند. انگشتهای بهم چسبیدهاش روی چفت در جمع شدند و نفهمید که پشت شیشههای دودیاش مسافرانش در چه حالی هستند؟ پشت رل نشست و خودش را برای عقب انداختن تعمیر جک در مزمت کرد. میخواست پیاده
شود در را ببندد و به روی خودش نیاورد که آنها را دیده است. ولی پاهایش روی زمین سنگین شده بودند. منتظر ماند تا ببیند بارش کی دل از آن نامزد کذاییاش میکند. گوشیاش را برای معطل کردن خودش برداشت و در کمال تعجب دید که همان موقع جواب پیامش را داده است. میدونم بازم گند زدم… ببخشید داداش حامیا. انگار یک مشت سرب داغ ریختند روی قلبش که چزه کرد و بوی سوختنش زیر بینیاش نشست. عصبی و خودخور سرش را ما بین دستهایش فشرد. گوشیاش را پرت کرد داخل کیفش و پیاده شد. -من دیگه برم…. حامیا هم زودتر از من برگشته. پندار پوزخند زد و انتهای موی بافتهی بارش را میان دو انگشتش گرو
نگه داشت. -رابطهی ما… رفت و آمد ما… اول و آخرش به خودمون مربوطه… تو خیابون که ول نبودی… خودم هر وقت بخوام میگم برو. بارش کمی دستپاچه شد. -نه خب… بابامم راضی نیست تا این وقت شب بیرون باشم. خواست سمت در ماشین تنش را تکان بدهد که بازویش بین انگشتهای دست مخالف پندار محصور شد. -حاج صادق مخالف بود اول به بابام میگفت بعد خودم… این همه نگران بودنتو نمیفهمم برای چیه بارش!؟ بغض توی گلوی بارش جولان داد و قلبش از حس دلش زیرورو شد. -من نگران نیستم فقط میگم تا قبل از محرمیت یکم مراعات کنیم. -مشکل تو محرمیته؟ -خب… من. با ضربهای که به شیشه ماشین خورد …