دانلود رمان توکیو از نویسنده حدیث پورحسن و فاطمه یوسفی کاملا رایگان
ژانر رمان: جنایی، معمایی
تعداد صفحات: 154
خلاصه رمان: مردم معمولاً از ریاضی خوششان نمیآید، اما تقریباً همه میدانند صفر در ضرب چه بلایی سر اعداد میآورد. او هم در زندگیم مثل یک صفر مطلق بود! وقتی در وجودم ضرب شد، همهچیز را به هیچ تبدیل کرد. در این شرایط، مهم نیست چقدر قوی یا موفق باشی؛ وقتی در صفر ضرب شوی، همهچیز نابود میشود و دیگر نمیتوانی کاری بکنی …
قسمتی از رمان توکیو
صبح با درد شدیدی توی سرم چشمهام رو باز کردم و دستی دور لبم کشیدم. با یادآوری فلش نگاه هراسونم رو دور تا دور اتاق چرخوندم و با ترس سینه خیز تا پای میز رفتم. وقتی فلش رو سرجاش دیدم نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به زانوهام گرفتم و آروم از جا بلند شدم. موهام رو با پشت دست کمی صاف کردم و آهسته به طرف در رفتم. انعکاس چهرهام روی آینه کنار در من رو متوقف کرد به خودم نگاهی انداختم. نیمی از سمت چپ صورتم سوخته بود و پوست چروکین جدید جای اون رو گرفته بود. قطرهی اشکی از بین مردمک قهوهای رنگ چشمم بیرون اومد و روی گونههای درد کشیدهام سرازیر شد. -با افکار پوسیدهی دیروز
امروز رو نمیتونی زندگی کنی آکینا. لبخند الکی زدم و سعی کردم فقط کمی مثبت تر فکر کنم. از اتاق که خارج شدم شکمم با استشمام بوی خوش برنج به صدا افتاد. با سرخوشی به دنبال بو رفتم و به اتاقی کوچک رسیدم. وارد اتاق که شدم نگاهم به گلدونهای گل افتاد بوی فوق العادهای داشت و من رو تقریباً مجنون میکرد. -اسم این گل دالیاست، توی فرهنگ ژاپن به عنوان طعم خوب ازش یاد میشه. با شنیدن صدای سرمه به عقب برگشتم کنار دو راهب وایستاده بود. اون راهبی که همراه من تو بازار بود به میز غذای گوشهی اتاق اشاره کرد. رد نگاهش رو که گرفتم تازه متوجه میز پر از غذایی شدم که توسط یک توری بزرگ
استتار شده بود. هر چهار نفر دور میز نشستیم. سرمه توری بزرگ رو از روی غذاها برداشت. با لذت به ماهیهای تکه شده و کاسههای برنج سوپ سبزیجات نگاه کردم. راهب اعظم که ولع من رو دید خندید. -ایتادا كيماس. نامفهموم به سرمه نگاه کردم لبخندی زد. -داره میگه نوش جون. سری برای راهب تکون دادم و مشغول خوردن شدم. تقريباً مطمئن بودم که مثل قطحی زدهها کاسهی سوپ رو هورت میکشیدم و با قاشق حجم زیادی برنج رو توی دهنم فرو میبردم. کمی که سیرتر شدم نگاهم به راهبها و سرمه افتاد که با دهن باز به من زل زده بودند. لبخند مسخرهای زدم و انگشت اشاره رو به انگشت شصتم چسبوندم. -خوشمزه بود! …