دانلود رمان فیل در تاریکی از نویسنده قاسم هاشمی نژاد کاملا رایگان
ژانر رمان: پلیسی، عاشقانه
تعداد صفحات: 148
خلاصه رمان: داستان “فیل در تاریکی” در هشت روز سرد زمستانی، از یکشنبه تا یکشنبهٔ بعد روایت میشود. جلال، برادر یک گاراژدار ثروتمند، خودرویی لوکس از آلمان وارد میکند. اما نمیداند قاچاقچیان مواد مخدر در این خودرو محمولهای پنهان کردهاند. با مرگ برادرش در این ماجرا، جلال مانند فیلیپ مارلو خشمگین شده و در خیابانهای تهران به دنبال کشف حقیقت و انتقام است …
قسمتی از رمان فیل در تاریکی
جلال از عشرت آباد به راست پیچید به ساعتش نگاه کرد. هشت و سی و پنج دقیقه سرما لابلای تاریکی شب پنهان بود و خیابانها شلوغی سر شب را نداشت. یک ماشین پشت سرش بوق زد. جلال کنار کشید و راه داد. ماشین بوق ممتد زد و شانه به شانه او آمد. جلال آهسته کرد. برگشت. دید يك بلیزر بود. حالا چرخهای پهن و بلند بلیزر تا زیر دماغ او بود. جلال باز آهسته کرد. بلیزر جلو زد و به راست گرفت. جلال دست راست روی دنده منتظر ماند. بلیزر خیال تند رفتن نداشت زیر لب غر زد: سگ مسب پس چرا نمیری. و فکر کرد یارو دنگش گرفته آن وقت کلاچ گرفت و دنده را جا کرد و به چپ گرفت و فکر کرد بهتر است سبقت بگیرد
رد شود. بلیزر راه داد. جلال داشت رد میشد که بلیزر پشیمان شد و به چپ گرفت. جلال بوق زد اما بلیزر اعتنا نکرد سر یک كوچه بليزر نزديکتر شد. حالا جا تنگ کرد جلال به چپ گرفت و سرماشین را توی کوچه کرد. ایستاد. فکر کرد مردم راستی دیوانهاند نگاه کرد دید کوچه بن بست بود. جلال در ماشین را باز کرد آمد پایین راننده خونسرد، سرجاش نشسته بود. دستهاش رو به فرمان بود و صورت کوچک بچگانهاش میخندید. جلال شناختش به ته کوچه نگاه کرد اما میدانست دیگر دیر بود. به خودش گفت دخلت آمده جلال امین. اولین ضربه یک لگد بود که به ران پای چپش خورد. همین قدر جلال توانسته بود نیم چرخی
بزند و ایستاد به دفاع. دید سه نفر بودند. اولین مشتی که از چپ آمد روی گونهی راستش نشست چونکه هنوز يك پهلو ایستاده بود. میدانست بیفایده بود اما سفت ایستاد و با لگد به قوزک پای دست راستی که به او نزديك تر بود کوبید و با مشت راست به چانهاش زد. يك زن در نزدیک به دعوا را باز کرد و با دخترشها به کوچه گذاشت. جلال دید پای چپش سر شده بعد دلش بهم پیچید و آشوب شد و درد از بالای ناف بسرعت آمد و در قفس سینه پخش شد و روی نبض شقیقهاش شروع به کوبیدن کرد. زن گفت: واخ خدا. و برگشت داخل خانه و خم شد بچه را از پشت بغل کرد برد تو. جلال رنگ مانتوی دخترک را در روشنایی چراغ کوچه دید …