دانلود رمان آخرین بازی از نویسنده فائزه جمشیدی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، مافیایی
تعداد صفحات: 311
خلاصه رمان: رها، دختری که از نوجوانی یاد گرفته بود روی پای خودش بایستد، هیچوقت تصور نمیکرد روزی پا به دنیای خطرناک مافیا بگذارد. زندگی او ساده و بیحاشیه بود، تا اینکه یک اتفاق غیرمنتظره، او را وارد بازیای کرد که قوانینش را بلد نبود. حالا مجبور بود به دو مرد غریبه اعتماد کند… غریبههایی که جانش را نجات دادند …
قسمتی از رمان آخرین بازی
باران شدیدی میبارید رعد و برق پشت سر هم آسمان را روشن میکرد. رها، پانزده ساله در اتاقش نشسته بود و به صدای برخورد قطرات بارانی که به شیشه میخورد گوش میداد. مادرش با عجله مشغول بستن چمدان بزرگی بود. -رها باید بریم سریع. صدای مادرش پر از اضطراب بود. پر از ترس و تشویش. رها که از این همه سرعت و شتاب زدگی گیج شده بود، بلند شد. -کجا؟ مامان اخه چرا نمیگی چی شده؟ مادرش با چشمانی که پر از اشک شده بود گفت: بعداً توضیح میدم الان فقط باید عجله کنیم. اما قبل از اینکه بتوانند حرکت کنند، صدای شکسته شدن شیشه آمد. رها با وحشت جیغ کشید. پدرش مردی که همیشه آرام و باصلابت بود،
اسلحهای از کشو بیرون کشید. چیزی که تا آن لحظه، رها هرگز در دستان او ندیده بود. رو به مادرش فریاد زد: از در پشتی برید. مادرش با گریه سر تکان داد و دست رها را گرفت. اما قبل از اینکه بتوانند حتی یک قدم بردارند، در خانه با شدت باز شد و چند مرد مسلح وارد شدند. _حسینی! صدای مردی بلند شد. پدرش آرام عقب رفت، اسلحه را محکم در دستش گرفت. _این کار رو نکن. من هیچ دردسری برای تو ندارم. مردی که در رأس گروه ایستاده بود، لبخندی تحقیرآمیز زد. _نه، رفیق. من کسی نیستم که بزارم بعد از همهی این چیزا زنده بمونی. اسلحهاش را به سمت پدر رها گرفت. رها برای لحظهای حس کرد قلبش از جا کنده شد. مادرش
وحشت زده جیغی زد و به سرعت جلوی رها ایستاد. رها اما دید که چگونه با یک شلیک، اول سینهی پدرش را شکافت و پدرش با دهانی نیمه باز به عقب پرت شد، چشمانش به سقف خیره ماند و خون در زیر بدنش پخش شد. جیغ مادرش فضا را پر کرد و زجهاش در گوش رها شبیه سوتی بلند شنیده شد. بعد درست مقابل چشمانش بدن مادرش روی زمین افتاد. رها هیچوقت پیشانی سوراخ شده و چشمان باز و وحشتزده او را فراموش نکرد. حس کرد که زمین زیر پایش در حال فروریختن است. زبانش بند آمده بود، پاهایش توان حرکت نداشتند. فقط به پیکرهای خونین والدینش خیره شده بود. یکی از مردها اسلحه را به سمت او گرفت …