دانلود رمان بر دلم حکمی راند از نویسنده سحر نصیری کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، هیجانی، اجتماعی
تعداد صفحات: 986
خلاصه رمان: بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونه‌ش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد به‌جز یک چیز، خودش رو…! هیچ‌جوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته پا به اتاق خوابش بذارم تا برای همیشه مال من بشه ولی نمیدونستم که…
قسمتی از رمان بر دلم حکمی راند :
کاوه با نگاه خاصی خیره ام شد. _خوشگل شدی! به سختی جلوی خندهام را گرفتم. میخواست فرهان را بچزاند. _تو هم خوشتیپ شدی. دستی به موهایش کشید. _کِی نبودم؟ رها چشمی برایش چرخاند. _به جای این مسخره بازیا برو چهارتا آب شنگولی بیار بخوریم. اصلا نیلو اینا کی میان؟ خشک شدیم! کاوه اشارهای به پی شخدمت زد. _چهارتا نوشیدنی لطفا. فرهان به آرامی دستم را فشرد ولی اهمیتی ندادم. _بقیه ی بچه ها هم میان؟ فکر کنم ما زود رسیدیم. کاوه سری تکان داد. _زود نرسیدین اونا چصی میان. نگاهی به فرهان انداخت. _البته ببخشید… فرهان مودبانه سر تکان داد. _مشکلی نیست. خیال کنید من اینجا نیستم راحت باشید. کاوه نیشخندی زد.
_سخته جناب… از وقتی اومدین همه نگاه ها به اینجاست کمکم دارم معذب میشم. چپچپی نگاهش کردم. _میخوای من و فرهان بریم یه جا دیگه راحت باشید؟ نچی کرد. _ای بابا وایسا سرجات بینم شوخی کردم. واسه یه سریا دلیل حضور جناب شایان مبهمه. فرهان با خونسردی نگاهش کرد و دستش را دور کمرم پیچید. _به زودی متوجه میشن. به هرحال من به خاطر گندم اینجام قرار نیست به خاطرش به کسی جواب پس بدم. کاوه ابرویی بالا انداخت. _بر منکرش لعنت… اصلا کی جرئت داره از شما جواب پس بگیره؟ پوفی کشیدم و به آرامی دست فرهان را فشردم. کاوه سری برایم بالا انداخت و گفت: _راستی قضیه ی اون پسره کوروش چیشد؟
فرهان صاف ایستاد و زیرچشمی نگاهم کرد. شانه ای بالا انداختم. _خودش هنوز برنگشته یونی ولی دوستاش یهبار واسم شاخ و شونه کشیدن. فرهان سریع به سمتم چرخید. _پس چرا به من نگقتی؟ هومی کشیدم. _چون نپرسیدی. چپچپی نگاهم کرد. _آدم چنین چیز مهمی رو پنهون میکنه گندم؟ اگه اذیتت کنن چی؟ رها نیشخندی زد. _از شروع دوستیمون تا حالا ندیدم کسی به جز شما بتونه گندم رو اذیت کنه و قسر در بره فرهان خان! فرهان لب هایش را به هم فشرد. _منم همچین قسر در نرفتم. رو به من ادامه داد: _این چند روز هم با خودم رفت و آمد کن تا تکلیف اون بزمجه ها رو روشن کنم! با آرامش نگاهش کردم. خودت رو نگران نکن.
بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونه‌ش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد به‌جز یک چیز، خودش رو...! هیچ‌جوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته پا به اتاق خوابش بذارم تا برای همیشه مال من بشه ولی نمیدونستم که...
