فکرشو کردی که اگه دلش جایی گیر کنه، جنابعالی قراره چه غلطی بکنی؟ ته دلم از منطق سامان لرزید ولی بازهم ظاهر را حفظ کردم. – نمیشه. من سوزان رو میشناسم! – پس اصلا زنا رو نمیشناسی! لیوان آب را به سمت دهان بردم و جرعه دیگری نوشیدم. – همین سوزان رو من بزرگ کردم. صدای نفساش بیاد من می فهمم ناراحته! شاده! دمغه! ابروش حرکت کنه من تا خود فرحزاد میرم و برمیگردم. روی ران پایم زدم. – سوزان روی پای من بزرگ شده! میشناسمش! – اصلا گیرم درست بگی و خوب بشناسیش! آخرش چی رامین؟ – دیدی طرف میره کفش بخره، یه چیزی همون مغازه اول میبینه، بعد فکر میکنه بره بقیه مغازهها رو هم ببینه! مطمئن بشه! حکایت سوزان همینه! میره دور میزنه، بعد برمیگرده پیش من! آخرش برمیگرده!
– آخه بیشعور، تو الان کفشی؟ به خدا کلهت کار نمیکنه. آخه هم خونه داری، هم ماشین داری، هم کار خوب داری، هم قیافه نکبتت بد نیست، هم خانواده هاتون باهم خوبن! برو جلو! بگو میخوامش! کلافه دستی بین موهایم کشیدم… کاش به همین راحتی بود! – سوزان راضی نمیشه! الان وقتش نیست. من باید دست پر برم جلو! بعدم سوزان یه عمر مثل خواهر من بوده! الان با چه رویی برم به خالهم بگم دخترت رو میخوام؟ – خودت میدونی! نشه که دختره از دستت بره، یه عمر حسرت بخوری! لعنت به این سامان و نصیحت هایش! تمام تمایلم برای خوردن کیک پرکشید! انگار که زنگ خطری در پس ذهنم به کار افتاده باشد.
بازهم خودم را دلداری میدادم که به زودی فراق تمام خواهد شد و به سوزانم میرسم. بعداز ظهر مشغول تصحیح صورت جلسه بودم که تلفن میز زنگ خورد. – الو؟ – سلام آقای مهندس. از دفتر مهندس صادقی تماس میگیرم! سریع به ساعتم نگاهی انداختم. چهار و نیم! – بله. اتفاقا میخواستم تماس بگیرم اگر جناب صادقی فرصت دارن، مزاحمشون بشم. – حتما. گفتن بهتون خبر بدم که تا یک ربع دیگه دفترشون باشید. – چشم. خدمت میرسم. دستی به موهای بهم ریخت هام کشیدم و دکمه بالایی پیراهنم را بستم. بیست دقیقه بعد وارد اتاق مهندس صادقی شدم. شنیده بودم از مدیران با نفوذ دفتر تهران است. در کارش بسیار جدی بود و با احد الناسی شوخی ندارد! میز مدیریت به این مرد پنجاه ساله میآمد، اشاره کرد که بنشینم.
رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و....