خلاصه کتاب
در زندگی هیچ چیز قابل پیشبینی نیست! این را وقتی فهمیدم که به گذشته نگاه کردم... روزهایی داشتیم سخت و طاقتفرسا، فکر میکردم هرگز تمام نخواهند شد، اما شدند. و روزهایی پر از شادی داشتیم که گمان میکردم تکرار نشدنیاند، اما باز آمدند. انسانهایی آمدند که فکر میکردم بهتر از آنها وجود ندارد، اما با رفتنشان ثابت شد نه یکی، نه دو تا، بلکه به تعداد موهای سرمان، افراد بهتر از آنها وجود دارند. گاهی برای چیزی گریه کردم که حتی ارزش یک اخم هم نداشت، و گاهی به چیزی خندیدم که نه تنها خندهدار نبود، بلکه غمگین هم بود. گاهی زمان را گذراندم، و گاهی گذر زمان را زندگی کردم... و گاهی فقط روزی را سپری کردم ...