خلاصه کتاب
توی مدرسه همکلاسی بودیم. یه دختر مغرور با چشمای دو رنگ قهوه ای و آبی که رفتارش مثل پسرا بود!فکر میکردم دختره. برای همین اشکالی نداشت اگه بهم دست بزنه یا موهامو ببینه یا حتی با هم بریم حموم! خب رفیق صمیمی من بود! ولی یهو همه چی عوض شد.بهم گفت درواقع پسره. اون پسر بود و من یه دختر مذهبی سفت و سخت که حتی بدنمم دیده بود.حالا عمل کرده. تبدیل به یه مرد شده، ولی من ...