خلاصه کتاب
فرحناز از همان سالهای نخست زندگی، توانایی خواندن ذهن دیگران را داشت. این موهبت —یا شاید نفرین— زندگیاش را به جهنمی تبدیل کرد. وقتی افکار تاریک مادربزرگش را فاش کرد، زن پیر چنان کینهای به او ورزید که آرزوی مرگش را کرد. در پانزده سالگی، فرحناز را به عقد کاظم، مردی لاابالی و طمعکار، درآورد. کاظم، که تنها برای پول و وعدههای مادربزرگ پای این ازدواج را امضا کرده بود، بیرحم او را آزار میداد. اما فرحناز تنها نبود؛ محافظی نامرئی —جنّی مرد— همیشه مراقبش بود، هرچند هیچکس جز او آن را نمیدید ...