خلاصه کتاب
سوهان را آهسته و با دقت روی ناخنهای نیکی حرکت داد و لاک سرمهایش را پاک کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطهاش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر میزد: "بعد از یه سال و خردهای هنوز میگه زوده، میگه شناخت. بابا به کی بگم من همینقدر کافیه برام... دارم به این نتیجه می رسم که اصلا قصد ازدواج نداره و اینا همه بهونهس!" چه خوب که ماسک روی دهان و بینیاش را پوشانده بود و پوزخند زدنش پیدا نبود. "به زور راضیش کردم امشب باهام بیاد مهمونی. کاش تو هم میاومدی. مگه تا ساعت چند اینجایی؟" ...