دانلود رمان ماه طوفان از نویسنده زینب ایلخانی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 1007
خلاصه رمان: زندگی فریماه مرتضوی، که سالها در سکوت و تحت سلطهی برادر قدرتمندش (رئیس یک مؤسسه مالی) گذشت، با یک تصمیم ناگهانی به هم ریخت. برادرش که اسیر طمع شده بود، او را مجبور به انجام کاری کرد که هرگز تصورش را نمیکرد: قرض دادن پول به شیوهای خطرناک. این کار، او را به چنگال یکی از مخوفترین باندهای مافیایی (کلاه مخملیها) انداخت. اما در تاریکترین لحظهی زندگیاش، طوفان صفاری وارد شد؛ مردی که رازهای زیادی داشت و قلب فریماه را نیز تسخیر کرد …
قسمتی از رمان ماه طوفان
خستهام! به اندازه همه راههای بيراههای كه در زندگیام رفتهام و در انتها محكم به دیوار بتنی بن بست خوردهام، خستهام. سوخت جسم و روحم تمام شده است؛ آن قدر كه فقط میگویم چشم و سمت حمام میروم تا بلكه آب سرد، بتواند قدری، از بیوقفه سوختنم بكاهد. علی رغم ميل باطنیام، به خواست الهام، در ماشين منتظر ماندم تا خودش نازنين را تا طبقه بالا، براى این كه به عسل بسپارد، ببرد. هر لحظه نگران بودم که دوباره درگير شوند؛ اما چند دقيقه بعد، وقتي مادر عسل را همراه نازنين و الهام مقابل خودم دیدم، جا خوردم؛ با احترام، پياده شدم و سلام دادم. خانم حياتى مثل هميشه، دیسيپلين همسر تيمسار حياتی
خدا بيامرز بودن را، حفظ كرده بود. با همان لحن خشك، اما محترمانهاش گفت: جناب، مادر فرزندتون خونه نيست و احتمالا صبح برمىگرده؛ شما با این موضوع كه تا بازگشت ایشون، نازنين با من بمونه، مشكلی ندارید؟! الهام كه مشخص است، از وجنات خانم حياتی كمی ترسيده است؛ با چشم و ابرو چيزی به من اشاره میكند كه اصلا متوجه نمیشوم. نمىدانم چرا همه فكرم، مشغول این شده است كه عسل كجاست؛ چرا تا صبح به خانه نمیآید!؟ او كه اصلا محال بود، شبي را بيرون از خانه بگذراند. بعد از این كه موافقتم را اعلام میكنم، دخترم را برای بار آخر میبوسم و رو به خانم حياتي مىگویم: من شنبه صبح، ميام دنبالش! سرش را به
نشانه موافقت، تكان میدهد و با یك شب بخير كوتاه، همراه نازنين به ساختمان بر مىگردد. به محض رفتنش، الهام، نفسش را كه در سينه حبس كرده است؛ آزاد مىكند و مىگوید: واي این زنه چش بود؟ تيغ ماهي توي گلوش گير كرده، یا عصا قورت داده؟ بحث تمام نمیشود و تمام طول مسير هم، به نقد و بررسی خانم حياتی، توسط الهام سپری میشود! _واه واه، هم سن ننه بزرگ منه، اون وقت یه متر ناخوناشو بلند كرده، لاك جيگری زده! اصلا نه شرم حاليشونه، نه حيا و عفت! مچ پاهاش قشنگ معلوم بود، با همون وضع از خونه اومد بيرون؛ معلومه دیگه، دخترشم ميوه همون درخته! واقعا خدا دوست داشت محمد، كه زود دندون لق رو كندی …