دانلود رمان نیش و نوش از نویسنده رضوان جوزانی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، خدمتکاری
تعداد صفحات: 174
خلاصه رمان: رسوایی همسرش چنان ضربهای به پدر بیتا وارد کرد که سلامتیاش را از کف داد و در نهایت، قلبش از غم شکست. میراث او برای فرزندانش؟ تنها انبوهی از قبضهای پرداخت نشده بود! رضا، به عنوان بزرگترین پسر، مسئولیت کارگاه خانوادگی را پذیرفت و تلاش برای جبران خسارات آغاز شد. بیتا، با چشمانی پر از اشک، از برادرش خواهش کرد: بگذار من هم کار کنم… اما …
قسمتی از رمان نیش و نوش
اردلان که از حاضر جوابی بیتا مهبوت مانده بود ظرف شیر را روی میز کوبید و از در خارج شد. تا حالا با چنین دختری برخورد نکرده بود. او با دختران زیادی آشنا شده بود دخترهایی که در دانشگاه هم کلاسش بودند و مرتب دور و برش میپلکیدند. دخترهایی که مرتب سر به سر پسرها میگذاشتند و در حال تیغ زدن آنها بودند و دخترهای فامیلش که همیشه از لودگی و اشرافیت ذاتی بهره داشتند و دلشان به ثروت پدر گرم بود و با ناز و عشوه دنیا و مافیها را میخریدند، اما بیتا به هیچ کدام از آنها شباهت نداشت. در عمق چشمان زیبایش غمی موج میزد. با اینکه زیبا و خواستنی بود اما به شدت دست نیافتنی و مغرور و سرکش به
نظر میرسید. با اینکه دو روز بیشتر نبود که با بیتا آشنا شده بود اما انگار چند سال بود او را میشناخت. وقتی از مادرش در مورد بیتا پرسیده بود مادرش چنان با آب و تاب از رفتار خوب و متین او سخن گفته بود که اردلان مطمئن شد بیتا فقط با او رفتاری خشن دارد. میدانست اگر زیاد سر به سر او بگذارد بیتا عطای کار در آن خانه را به لقایش میبخشد و از آنجا میرود، اما نمیتوانست در برابر سرکشی و خشونت بیتا ساکت بماند باید جواب او را مثل خودش میداد. وقتی او را با دختران دیگر مقایسه میکرد میدید بیتا محکم و با اراده و خشن با او برخورد میکند هیچ کدام از دختران اطرافش مثل بیتا او را به فکر فرو نبرده بودند. همیشه
دورو برش دخترهایی بودند که یا بخاطر ثروت پدرش یا موقعیت و قیافهاش به او ابراز محبت میکردند و او هر وقت از رفتار زننده آنها خسته میشد. تنهایی را به معاشرت با چنین افرادی ترجیح میداد. در کل پسری نبود که دلش را سفرهای کند که هر کسی سر آن بنشیند و برخیزد، اما موقعیت خانواده و شغل و آینده مالیاش دختران زیادی را به دنبالش میکشاند. تا آن موقع دل به کسی نسپرده بود و عشق واقعی در دلش خانه نکرده بود. او در پی عشق پاک و راستین سرگردان بود. نفس عمیقی کشید و هراس جوانه زدن عشق بیتا در ته دلش را با آه بلندی بیرون فرستاد. زیر درخت مجنون رفت و به شاخههای آویزان آن خیره شد …