دانلود رمان تدریس عاشقانه از نویسنده ترنم کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، ازدواج اجباری، استاد دانشجویی، همخونهای
تعداد صفحات: 319
خلاصه رمان: پروفسور آرمان زند، نابغه پزشکی که از مراکز تحقیقاتی خارج به کشور بازگشته، در دامی از توطئه های خانوادگی گرفتار میشود و مجبور به ازدواج با دانشجوی مرموز خود میگردد. اما این ازدواج اجباری، رازهای تاریکی را به همراه دارد …
قسمتی از رمان تدریس عاشقانه
دقیقا دو هفته بود که آرمان و فقط توی دانشگاه و سر کلاس میدیدم هر چند اون حتی نگاهمم نمیکرد حتی امشب که همگی خونهی بابا بزرگ دعوت بودیم هم جواب تلفنم و نداد تا برای حفظ ظاهر هم شده با هم بریم. حتى عمه اینا هم اومده بودن اما آرمان نه. ماكان کنارم نشست و گفت: چیه کشتیهات غرق شده؟ با لبهای آویزون گفتم: بعد از اون روز ازم متنفر شده. -خوب مجبوری دروغ بگی؟ من امروز و فردا ازدواج میکنم گندش در میاد بالاخره. چشمام گرد شد و گفتم: با کی؟ با لبخند گفت: به وقتش میبینیش… به بازوش زدم و گفتم: بگو دیگه ماکان… بگو چون من… كيه طرف؟ لب باز کرد اما نگاهش به پشت سرم افتاد
و با ابرو به پشتم اشاره کرد. برگشتم و متوجه شدم آرمان تازه وارد شده. سریع بلند شدم و خواستم به سمتش برم که بیاعتنا به من به سمت بابابزرگ رفت. انگار که من اصلا وجود ندارم. با حرص نشستم که ماکان گفت: این از همون روز از دستت ناراحته؟ سر تکون دادم و گفتم: آره عوضی نگامم نمیکنه. ماکان خندید و گفت: بالاخره تو چی میخوای دختر خوب؟ تا خواستم جواب بدم مامان گفت: سوگل بلند شو کت شوهر تو بگیر! با اکراه بلند شدم که آرمان کتش رو در آورد و گفت: ممنون زن دایی من خودم میذارم تو اتاق، میخوام یه آبی هم به دست و صورتم بزنم. صورتش قرمز شده بود. خواستم بشینم که چشم غرهی
مامان منصرفم کرد. کت و کیف آرمان رو از دستش گرفتم و گفتم: من برات آویز میکنم. فقط نگاهم کرد. به سمت اتاق رفتم که پشت سرم اومد. فکر کردم میره دستشویی اما وارد اتاق شد و درو بست. لعنتی دلم میخواست یه نفس عمیق توی کتش بکشم. کت رو آویزون کردم و برگشتم. با اخم تکیه زده بود به درو نگاهم می کرد. روبه روش ایستادم و گفتم: بکش کنار آرمان میخوام برم بیرون. تکیه شو از دیوار برداشت و گفت: نترس، میبینیش. منظورش ماکان بود. دلم سوخت… چشماش قرمز شده بود و معلوم بود خستهست. لحنم و آروم کردم و گفتم: خستهای آرمان. ھمین جا دراز بکش من موقع شام صدات میزنم …