دانلود رمان عمویم نباش از ناشناس کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات: ۱۱۳۳
خلاصه رمان:
با تردید دستم را روی شانه عمویم گذاشتم. -امشب بابد باهات حرف بزنم… او با نگرانی پرسید: چی شده؟ با چشمانی پر از معنا، آهسته گفتم: حضور تو همیشه قلبمو به تپش میندازه. او با نرمی مرا کنار زد: نه، اینجا نه. اما من اصرار کردم: لطفاً… فقط چند دقیقه… با اکراه برخاست و مرا همراهی کرد. بی توجه به بقیه و شلوغی مهمونی بیرون زدیم و با آسانسور به پارکینگ رفتیم و …
قسمتی از رمان عمویم نباش :
با صدای شرشر بارون ورعد و برق از خواب پریدم، همه جا همچنان تاریک بود. با دست کشیدن روی مبل تونستم گوشیم رو پیدا کنم و با چراغ قوه کمی اطرافم رو روشن کنم. هر چه چشم چرخوندم خبری از جاوید نبود. با همون حوله خودم رو به در ورودی سالن رسوندم و از لای در نیمه باز به غرش آسمون چشم دوختم. بارون شدیدی میبارید و قلبم برای جاوید بیقراری میکرد معلوم نبود کجاست و چیکار میکنه؟ شمارهش رو گرفتم و تا آخرین بوق منتظر موندم اما خبری نشد. حوله تنم بود و به خاطر سرما و بارون نمیتونستم به حیاط برم. دلم آروم نگرفت و یکبار دیگه شماره جاوید رو گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد: جون
دلم فندوقم؟ صداش خسته بود از نگرانی نالیدم: کجایی جاوید؟ بارون میاد رعد و برقه… نگرانتم. از صداش خستگی میبارید: فدای نگرانیت میام جایی نرفتم کنار دریام… وسط حرفش پریدم و گفتم: الان میام پیشت… میون حرفم زد و گفت: تو سرما میخوری الان راه میفتم باید قطع کنم. قبل از اینکه قطع کنه گفتم: نه قطع نکن باهام حرف بزن تا بهم برسی. خندید و گفت: باشه قربونت برم. دقیقا تا صدای بوق ماشینش توی گوشم بپیچه و ماشینش رو گوشهی حیاط پارک کنه توی گوشی باهام حرف زد و قربون صدقهم رفت. چنگی به موهای پریشون و خیسش زدم و گفتم: موهات خیسه بذار سشوار بکشم برات…
-من الان فقط تو رو میخوام. نوازش وار مو و پیشونیش رو لمس کردم و گفتم: من مال توام… بودم هستم و خواهم بود.. انگار از حرفم خوشش اومد برق چشماش و لبخند روی لبش فراموش نشدنی بود… -جونم مامانی؟ صدای جاوید بود با چشمهای خمار از خواب روی تخت نیم خیز شدم و منتظر به جاوید زل زدم. جاوید چنگی به موهاش زد و گفت: با جمشید حرف زدم قرار بود که شما بیاید؟ جاوید که هنوز متوجه بیدار شدنم نشده بود از اتاق بیرون رفت. منم که فضولیم گرفته بود و مسئله راجع به بابام بود با ملافهی دورم از اتاق بیرون رفتم.. -پس منظرتونیم خدافظ تا از اتاق بیرون رفتم، تلفن رو قطع کرد و با دیدنم لبخندی زد. -عزیز عمو …