دانلود رمان اطلال از نویسنده انارام کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات: 242
خلاصه رمان: یزدان ایزدپناه، دلباختهی تک دخترِ دبیر بازنشسته، حاج نقی فرهنگ است؛ اما عشق آنان با چالشهای بزرگی روبهرو میشود. درست زمانی که گمان میکند مسیر زندگیشان هموار شده، ظهور ناگهانی چهرهای از گذشته، همه چیز را دگرگون میکند. یزدان از یک پیک سادهی رستوران مارال، به ستارهای درخشان در سینمای ایران تبدیل میشود، اما آیا شهرت، همان چیزی است که معشوقش میخواهد؟ یا زیر این نقاب پر زرق و برق، رازی شیطانی پنهان است که جهنمی برای زیبا فرهنگ، معشوق مظلومش میسازد؟ …
قسمتی از رمان اطلال
کلافه لبهایم را جمع میکنم. -آخه مامان… اخم در هم میکشد و خشمگین میگوید: مامان و زهرمار… صد بار بهت گفتم این قدر سراغ این دختره و خانوادهش نرو! بعد یکاره اومدی میگی آسمان حواست به مامان باشه من میرم بیرون من کار دارم؟ -من گفتم میرم سراغ حاج نقی؟ دِ نگفتم دیگه… چرا انقدر بامبول در میاری مادر من؟ دارم میرم رستوران، حالا خیالت راحت شد؟ ابرو بالا میاندازد و مانندِ خودم خیرهام میشود؛ همان طور مرموز و پرنفوذ. -دِ نَ دِ پسرم، من تورو زاییدم نه تو منو؛ دیروز شنیدم که به آسمان میگفتی امروزو از صاحب کارت مرخصی گرفتی. دهانم اندکی از زیرکیاش باز میماند؛ مگر خواب نبود؟ سری تکان میدهم؛ نمیخواهم بگویم کجا میروم. حالا که خیالم راحت است و او هم حالش بهتر است باید بروم و کار نیمه تمامم را تمام کنم.
-ببین مادرجان، حرف حرف شماست؛ بگی نرو نمیرم… اما به جون خودت که عزیزترینمی نمیخوام برم سراغ زیبا و حاج نقی. دروغ نمیگویم؛ فعلا با زیبا و پدرش کاری ندارم و اصل موضوع بهزاد است. مردد نگاهم میکند میداند که تنها قسم راستم جان خودش است، پس بالاخره میگوید: خیلی خب یزدان… ولی اگه باد به گوشم برسونه که رفتی سراغ اون پدر و دختر دیگه نه من نه تو! سری تکان میدهم و پس از پوشیدنِ کاپشن مشکی رنگم از خانه خارج میشوم. روی موتورم مینشینم و کلاه کاسکتم را روی سرم میگذارم؛ سرما شدیدا استخوان سوز است و سعی دارد بدنم را به لرزه بیندازد. گاز میدهم و پس از رد کردن کوچه پس کوچهها واردِ خیابان اصلی میشوم؛ به ساعتم نگاه میکنم؛ قلبم وسوسهام میکند که سراغ زیبا بروم و کمی نگاهش کنم اما با
یادآوری قسمی که به جان مادر خوردم بیخیالش میشوم و سر راست سراغ همان کوچهای میروم که خانهی زن صیغهای بهزاد آن جاست. جک موتورم را میزنم و به سمت خانهی آجرنما میروم؛ آن قدر از تعقیب و گریزش دستم آمده که بدانم تا سه ساعت دیگر گذرش به این طرفها نمیافتد. تردید دارم؛ این چیزی نیست که من بخواهم؛ تمام کارهایم باید از رویِ برنامه باشد و این تردید از آن کارهای بی حساب و کتابِ ذهنیم است. با شک به صفحهی آیفن صوتی خیره میشوم؛ فراموش میکنم زنگ کدام طبقه را باید بزنم. هنوز دو به شکم که زن دلبر بهزاد را کنارم میبینم؛ یک نان سنگک و یک پلاستیک حاویِ مواد غذایی بر روی ساق دستش آویزان شده است. اندکی با شک نگاهم میکند، سپس در خانه را باز میکند؛ صدایش میزنم. -ببخشید خانوم! …