دانلود رمان شاه نشین عمارت دلگشا از نویسنده صفورا اندیشمند کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 3467
خلاصه رمان: دلنشین، تنها دخترِ حاج احمد دریانوردیان، که مثل یک شاهزاده بزرگ شده بود، فکر نمیکرد شب عروسیاش اینطور تمام شود. مسیح، پسر حاجآقا رادپور، با حرفهای شیرین و نقشههای از پیش طراحیشده، دل او را برده بود. اما حالا، در همان شب اول، همه چیز داشت از هم میپاشید. چرا او را اینطور عذاب میداد؟ با چشمانی اشکبار، به آیندهای تاریک خیره شده بود …
قسمتی از رمان شاه نشین عمارت دلگشا
حوا درمقابلم روی تخت نشست و گفت: دلنشین! اگه دلت پیش داداشم نبود هم؛ باز به پسره جواب رد میدادی؟ -چرا این سوالو میپرسی؟ حوا آب دهانش را فرو برد و نگران گفت: میترسم دلنشین، میترسم بخاطر داداشم همهی این خواستگارای خوبت رو رد کنی و آخر سر هم… نگران و مضطرب شانهاش را تکان دادم. -آخر سر هم چی حوا! چرا حرفتو نمیزنی! چیزی شده؟ اتفاق جدیدی افتاده؟ حوا روسریاش را از سر بیرون کشید تا کمی خنک شود. التهاب داشت. دستش را توی موهای بلندش فرو کرد و گفت: ببین دلنشین! دیشب نصف شبی بلند شدم که آب بخورم. اتفاقی شنیدم که آقام به مامان شیرین میگفت نگرانه که امیر همایون دیگه برنگرده و برای همیشه قصد موندن تو بمبئی رو داشته باشه، میگفت آخرین باری که باهاش تلفنی حرف زده
احساس کرده میلی به بازگشت نداره! حرفهایش میخ شده بود و قلبم را سوراخ میکرد. ناباورانه نگاهش میکردم. حوا نگران گفت: اینجوری نکن دیگه دختر! پس میافتیا، دلنشین! هنوز که چیزی معلوم نیست. آقام فقط دلش گواهی داده! همین! اما من چون ابر بهار اشک میریختم. -اگه نیاد… اگه نیاد… -وای خدایا! چیکار میکنی با خودت! کاش نگفته بودم! بعد پشت سرم رفت و شانههایم را مالش داد تا کمی نفس رفتهام باز گردد. به هق هق افتاده بودم. -گوش کن دلنشین! پدرم که نمیذاره همچین اتفاقی بیفته. امکان نداره اجازه بده امیر همایونمون اونجا بمونه. پدرم با سیاست تر از این حرفاست. دیشب داشت به مامانم میگفت می خواد همون زمین پدربزرگم که لب دریا هست رو بسازه. میگفت میخواد یه عمارت بزرگ برای امیر همایون بسازه و به نامش بزنه.
عمارت دلگشا! بزرگترین عمارت این منطقه! همینطور میگفت میخواد تمام هزینههاش رو برای تاسیس مطب در اختیارش قرار بده. اون تمام تلاششو میکنه که داداشم برگرده. الکی که نیست! امیر همایون تنها پسر این خانواده است و امکان نداره پدر و مادرم بذارن تنها پسرشون که جونشون براش در میره ازشون دور بمونه. حتی یه چیز دیگه هم دیشب شنیدم! از جایم بلند شدم و با صورتی خیس از اشک نگاهش کردم: چی حوا؟ -تو رو خدا دلنشین ببین در حد حرفه هنوز دوباره الکی امیدوار نشی که بعد نشه و افسرده بشیها! -باشه، باشه. تو رو خدا بگو چی شنیدی؟ -میدونی که عروسی خواهرم حمیرا نزدیکه بابام میگفت امیر همایون از وقتی رفته دیگه برای یه دید و بازدید هم برنگشته و این باعث میشه دلش از اینجا ببره، میگفت میخواد راضیش کنه …