دانلود رمان مگس از نویسنده مریم چاهی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، طنز
تعداد صفحات: 595
خلاصه رمان: ساتیار، دانشجوی جوانی که به نظریهٔ اعداد عاشقانه اعتقاد داشت، کشف کرد که پانیذ -دختری که مدام در زمان و مکان خطای محاسباتی داشت- طبق معادلات کیهانی، جفت روحی اوست! نتیجهٔ فرمولها واضح بود: «بینهایت = پانیذ + ساتیار». اما جهان موازیها اجازهٔ این وصلت را نمیداد! پس ساتیار، در یک حرکت جسورانه، در وسط دانشگاه -دقیقاً در نقطهٔ صفر زمانی- پانیذ را بوسید تا نامزدش از خط زمان حذف شود! حالا او پانیذ را ربوده و… رازهای عجیبتری در انتظارشان است! …
قسمتی از رمان مگس
داشتیم خورش پر رنگ و لعاب بابام رو میخوریدم که دوباره تلفنم زنگ خورد. بابام لیوان آبش رو سر کشید و با خنده تلفنو روی پخش جواب داد: الو پانی بیا پایین. بابا صداشو نازک کرد با عشوه گفت: اومدم عشقم. -این چرا انقدر پررو و وقیحه؟ -تازه داره ازش خوشم میاد. برو یه چادر برام بیار میخوام برم پیش عشقم. -شوخی میکنی؟ قری به کمرش داد با عشوه گفت: ساتی جونم اومده… ساتی بیا منو بخور. -بابا خیلی جکی میخوای چیکار کنی؟ -هیچی تو فقط بهش زنگ بزن بگو داری میای پایین. -من باهاش حرف نمیزنم. -کاری که میگم بکن یه کم بخندیم. شمارهاش رو گرفت گوشی رو داد دستم. -هی پانی اگر همین الان نیای پایین… داد زدم: اومدم عوضی. بابام چادر نماز گلدار منو سرش کرد و کیسه اشغالا رو دستش گرفت. قیافهاش با
سبیلهای پر پشتش و گره چادرش دیدنی بود. موقع رفتن با صدای نازک قر میداد و وانمود میکرد عشقش منتظرشه. -خاک به سرم عشقم اومده ماتیک نزدم. دویدم کنار پنجره و به کوچه نگاه کردم منتظر بودم ببینم این بچه پررو بابای منو ببینه چیکار میکنه؟ بابا که از در بیرون رفت کیسه اشغالا رو با ناز پرت کرد توی سطل اشغال و برگشت جلوی در رو به خیابون ایستاد. دختری به سمتش اومد. کیسهای توی دستش بود که داشت به محتویات داخلش نگاه میکرد. همزمان ماشین قرمز رنگی که کمی عقبتر ایستاده بود شروع کرد به بوق زدن. دختره نگاهی به ماشین کرد و دستی تکون داد. جلوی بابام که رسید با باز شدن چادر جیغ بلندی کشید و فرار کرد. بابام هم دنبالش راه افتاد. بیچاره نفهمید چطوری خودش رو پرت کرد رو صندلی بغل راننده و
به سرعت دنده عقب فرار کردن. کیسه از دستش افتاده بود بابام برش داشت و نگاهی به داخلش انداخت. چادرش رو دور کمرش بست و برگشت. ماشین به نظرم خیلی آشنا اومد مطمئنم قبلا این ماشین رو جایی دیدم. روی کاپوت جلوش عکس به اژدها بود که منو یاد روز اول دانشگاه انداخت. بابام با خوشحالی اومده بود بالا و چادر رو دور سرش میچرخوند میرقصید: آخ جون اوشکولات ساتی بیا بخوریم، به به دستش درد نکنه. نمیدونستم بخندم یا گریه کنم؟ با اشتها نشسته بود روی زمین شکلاتهایی که توی کیسه بود در میآورد. با من تقسیم میکرد. عروسک خرس قرمز رنگی هم توش بود که خیلی ازش خوشش اومده بود. گفت مال خودمه بهت نمیدم. روش کارت قلب شکلی بود که نوش نوشته بود: مال منی! بابام وقتی خوندش صدای زشتی از خودش در آورد و …