دانلود رمان الههی پنجم از نویسنده یسنا مهدی زاده کاملا رایگان
ژانر رمان: پلیسی، تخیلی، ترسناک، عاشقانه، طنز
تعداد صفحات: 319
خلاصه رمان: ۲۱ سال گمگشته… حالا دنیا میداند خانوادهاش چه کسانی هستند. اما ورودش به جمع آنها، طلسمی باستانی را میشکند. عشق به پسرخالهاش ممنوع است، اما قلبها از قوانین اطاعت نمیکنند. وقتی یک جادوگر شیطان پرست او را هدف میگیرد، دنیا باید بین عشق و نفرت، نور و تاریکی، یکی را انتخاب کند… قبل از آنکه جهانش برای همیشه نابود شود …
قسمتی از رمان الههی پنجم
با افتادن قطره اشکی از گونهام به خودم اومدم. زود اونو پاک کردم ولی از چشم بچهها دور نموند. سحر با تعجب گفت: سحر – دنیا چی شده؟ گریه میکنی؟ -نه چیزی نشده. بعد رو به بچهها گفتم: ببینید این فردی که الان اینجاس شما باهاش حق ندارید کاری کنید، خودم میکشمش. هاكان – ولی قربان سرهنگ گفتن که ما نباید بکشیمش. حتی اگه موقع کشتن این مرتیکه خودمم بمیرم بازم میکشمش، امروز یا اون زنده میمونه یا من یا هیچ کدوم. حالا هم شما فقط من رو حمایت کنید لازم نیست بیایید. کایا – قربان ما هم بای… با داد من خفه شد. -خفه شو! اون باید بمیره اون حق نداره زنده بمونه یا به دست کسی غیر از من کشته بشه. و بعد خیلی سریع رفتم به سمت محلی که اونا بودن صدا خفه کن رو لب تفنگم گذاشتم و جلوی در که شیش نفر نگهبان
بود بیصدا کشتم. آهسته وارد شدم و به سمت اتاقی که از بیرون دیده میشد رفتم درو با لگد شکستم و وارد شدم. با ورود من همه بادیگارداش پا شدن و اسلحه به دست واستادن. از دیدن من جا خورد خیلیم جا خورد. به طوری که پریدن رنگش رو حس کردم. امروز روزی بود که من بخاطر اون زندم و به خاطر اون ترکیه موندم. هدف من کشتن اون بود اون سلیمان. -انتظار نداشتی منو ببینی؟ سليمان – د… د… دنیا؟ -او هوم، منم عزرائيلت. امروز روز مرگ توعه آماده باش. سليمان – زهی خیال باطل. مواظب باش نکشیمون اون تفنگ رو بزار زمین که زخمیت میکنه بچه جون. -خفه شو! بادیگاردش طی یک حرکت حرفهای به سمتم اومد و از اونجایی که حواسم نبود هلم داد و فرار کردن. تا به خودم بیام اونا رفتن بیرون. فوری پا شدم و دنبالش رفتم نباید فرار میکرد نباید.
فیالفور دنبالش راه افتادم. بچهها که به خاطر حرفهام جرات نداشتن بیان دنبالم اگه میاومدن تکه تکه میشدن. من باید میکشتمش، باید میکشتمش باید. با فریاد به حرف اومدم: سليمان وايسا. امروز باید بمیری. اون که داشت کم کم دور میشد با بلندگویی که بادیگاردش داد دستش قهقه زد و گفت: سلیمان – هرگز خانوم کوچولو. مونده بزرگ شی تو خوابت ببینی که سلیمان رو بتونی بگیری. برو برو سرنوشت توهم مثله اونه، بای. و با سرعت بالا رفت، نه. -نه عوضی وایسا. دو زانو افتادم زمین. بچهها فوری اومدن کنارم، من دیگه نشستم زدم زیر گریه، منی که تا حالا گریه نکرده بودم! منی که پیش صمیمیترین دوستم که سحر بود هم گریه نکرده بودم الان به خاطر تنها کس زندگیم که اون عوضی کشتش داشتم گریه میکردم. سحر خیلی تعجب کرده بود …