دانلود رمان آماج از نویسنده سدنا بهزاد کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات: 1139
خلاصه رمان: داستان خانوادهای است که دختر ارشد، بار سنگین مراقبت از دو خواهر و همسر برادرش را بر دوش میکشد. در هر نزاع، زخمی بر جان میگیرد، اما همچنان ایستاده است. با صبری ستودنی، میکوشد پس از ازدستدادن سومین ستون زندگیاش، گذر از تلاطمها را آرام و بیهیاهو ممکن سازد؛ اما مصائب او پایانی ندارند و زخمهای روحیاش عمیقتر میشوند. برای التیام خود تلاشی نمیکند، چراکه تمام اندیشهاش معطوف به خواهرانش است. زندگی خود را تباه میسازد تا آنان در رفاه باشند. در نشریهای کار میکند و با اطرافیانش پیوندی گرم دارد. هنگامی که برای انتشار رمان جدیدش متن را مرور میکند، زندگیاش ناگهان با مردی گره میخورد که گذشتهای اسرارآمیز …
قسمتی از رمان آماج
دو روزی از تموم اتفاقات پیش اومده میگذشت. زندگی روال عادی خودش رو میگذروند. صبحها سرکار میاومدم و ۹ شب خونه میرفتم. سایه سرش به کار خودش گرم بود. ساحل غرق درس بود و حرفی از گوشیش نمیزد. خبری از مهرنوش نشده بود پدرش هر روز به خونه زنگ میزد. میدونستم ساحل چیزی برای گفتن نداره. مهرنوش دوست صمیمی ساحل بود و جون برای هم میدادند. از صبح که پشت این میز نشستم انگشتهام روی کیبورد کامپیوتر چرخ میخورد. دل شوره مثل یه کنهی نچسب به جونم افتاده بود. از صبح چند باری با بهناز تلفنی حرف زدم؛ اتفاقی نیفتاده بود. دلیل این دل شورهی مضحک و اعصاب خرد
کن رو نمیدونستم. با خوندن دل نوشتههای جدید خودمو سرگرم میکردم. هر چندبار یه بار پر از حس طروات و تازگی شاعرش میشدم. خیره دل نوشته میون برگه بودم. از یک جا به بعد آدم محکم و پوشالی میشود. بوی تعفن تنهایی، زیر بینیاش دلش را زیر و رو میکند. بیقراری به سمت خوابهای آشفتهاش سوسو میزند. دلش مثلاً کمی مهربانی و باورهای حقیقی میخواهد. مثلاً یک روز صبح سر زیر پتو ببرد و با پیام او غرق خواستن شود؛ ولی خب همه که عشق یا مخاطب خاصی ندارند؛ صبحها بیدار میشوند. سر زیر پتو میبرند. به صفحه نمایش خالی گوشی خیره میشوند. تنها یک پیامک خط بر روی تنهاییهای همیشگیشان میکشد:
[مشترک مورد نظر هیچکس تنها نیست! همراه تنها!] آهی میکشم. ناخودآگاه نگاهم روی صفحه گوشیم کشیده میشه. والا من نه مخاطب خاص میخوام، نه عشق! انگار نیازمند یه خواب زمستونی عمیقم. عمیق پر از نرمشهای دخترونه. این وسط یه سری آدمهای رفته، برگردن. هووف اصلا بیخیالش، خواستههای من هیچوقت مهم نیست. -چطوری خوشگله؟ سر بالا آوردم و نگاهش کردم. زندگی هنوز در رگ پِی این دختر مهربون و سرزنده، جریان داشت. منم زندگی میکردم. زندگی، یعنی همین آدمها. هنذفری رو از گوشم بیرون آوردم. -سلام مژک من، بال و پر من… خندید و از کنار مژده، خواهر بزرگترش با سلامی خشک گذشت …