دانلود رمان برکه از نویسنده زهره الف کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، ازدواج اجباری
تعداد صفحات: 1189
خلاصه رمان: برکه، دختری زیبا و شیطان، برای نجات شرکت پدرش از ورشکستگی، خود را به صیغهی میلاد، رقیب سرسخت و متعصب پدرش درمیآورد. شرط میبندد که میتواند دل این مرد غیرتی را به دست آورد، اما وقتی راز میلاد را کشف میکند، همه چیز زیر و رو میشود …
قسمتی از رمان برکه
ماگ کرمی رنگ را به لبهایش نزدیک کرد و جرعهای از محتوای تلخ مزهاش را نوشید. کنار پنجرهی قدی اتاقش ایستاده بود و غرغرهای مادرش مانع آرام کردن ذهن آشفتهاش میشد. -میلاد آخه تا کی میخوای تکلیف خودت رو ندونی پسرجون؟ جوابی نداد و به نظرش قهوهی داخل دستش زیادی تلخ آمد. -محمد آقا به پدرت گفته باید زودتر مراسم عروسی رو بگیریم. ماگ در دست هایش فشرده شد و علاوه بر فک منقبض شدهاش چشمهایش نیز گرد شد. سمت مادرش چرخید و نگاهش در نگاه آبی مادرش گره خورد. -معلومه چی میگی مامان عروسی بگیریم؟ بابا چی جواب داده؟ قدمی به سمت میلاد جلو رفت و دستی میان موهای
نسکافهای رنگش کشید و آنها را به سمت عقب هدایت کرد. -بابات گفت که فعلا آمادگیش رو ندارم… میخوام برای تک پسرم یه جشن شاهانه بگیرم. نفسش را کلافه بیرون فرستاد. لبخندی محزون روی لب نشاند و انگشتهایش روی صورت شیو شدهاش به گردش در آمدند. -مامان سوسن خوشگلم یه لطفی در حقم میکنی؟ لبهای سوسن کش آمد و دستهایش دور سینهاش قلاب شد. میلاد گفت: میشه یه طوری بابا رو راضی کنی… من فعلا شرایط زیر یک سقف رفتن با الیکا رو ندارم مامان. لبهای باریک سوسن جمع شدند و میلاد ادامه داد: باید یه تصمیم درست بگیرم با عجله نمیشه مامان باور کن. از نگاه مادرش نمیتوانست
چیزی بفهمد. سوسن سکوت کرده بود و میلاد برای شنیدن جواب عجله داشت… کافی بود کمی زمان میخرید… خرش که از پل رد میشد، دیگر به هیچ کس نیاز نداشت. -امشب با مسعود حرف میزنم… گوشهی لب میلاد کش آمد و شنید: بیا بریم شام باباتم تا ده دقیقهی دیگه میرسه. سپس نگاهش را روی دست میلاد چرخاند و با اشاره به ماگ ادامه داد: چقدر کافئین وارد بدنت میکنی بچه! لبخندی زد و برای جلوگیری از نصیحتهای تکراری به سرعت گفت: باشه مامان جون… شما برو منم میام الان. آبی به دست و صورتش زد و خنکی آن را با رگ و پی جانش حس کرد و کمی آرام گرفت. صندلی برای خود عقب کشید و پشت میز جا گرفت …