دانلود رمان تازیانه باران از نویسنده سلمه دادگر کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 1000
خلاصه رمان: در زندگی هیچ چیز قابل پیشبینی نیست! این را وقتی فهمیدم که به گذشته نگاه کردم… روزهایی داشتیم سخت و طاقتفرسا، فکر میکردم هرگز تمام نخواهند شد، اما شدند. و روزهایی پر از شادی داشتیم که گمان میکردم تکرارنشدنیاند، اما باز آمدند. انسانهایی آمدند که فکر میکردم بهتر از آنها وجود ندارد، اما با رفتنشان ثابت شد نه یکی، نه دو تا، بلکه به تعداد موهای سرمان، افراد بهتر از آنها وجود دارند. گاهی برای چیزی گریه کردم که حتی ارزش یک اخم هم نداشت، و گاهی به چیزی خندیدم که نه تنها خندهدار نبود، بلکه غمگین هم بود. گاهی زمان را گذراندم، و گاهی گذر زمان را زندگی کردم… و گاهی فقط روزی را سپری کردم …
قسمتی از رمان تازیانه باران
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم به تختم پناه بردم سرم به شدت درد میکرد و آروم و قرار نداشتم. زندگی بدون پدر و مادرم حتی تصورش هم برام سخت بود، خدایا چه گناهی کردم که مجازاتش اینقدر سنگین بود، نگفتی من بدون اونا چطور طاقت بیارم. نمیدونم چقدر گذشت چقدر گریه کردم؟ چقدر از خدا گله کردم؟ و کی به عالم بیخبری به آغوش خواب رفتم؟ فقط دوست نداشتم دیگه بیدار شم و چشمم رو به این دنیای بیرحم باز کنم! “در پزشکی دردی وجود داره به اسم درد فانتوم بهش درد خیالی هم میگن اما خیالی نیست واقعا درد میکنه بیمار واقعا درد میکشه اما از جایی که دیگه نیست دستی درد میکنه که قطع
شده انگشتی درد میکنه که جاش بین تموم انگشتاش خالیه آدمی که یادش هست اما خودش نه… انگار نگاه میکنه به جای خالی چیزی و درد میکشه از نبودنش از نداشتنش… از اینکه تنها خاطرهای براش مونده و دردی که کسی نمیفهمه جای خالی که کسی نمیبینه چون به گمانشون همهی اینها دردیه خیالی…” ساعتها، لحظهها وحتی ثانیهها به سختی میگذشت یا بهتره بگم اصلا نمیگذشت. گیسو بانو دو ماه اول رو پیشم موند و برام نقش یک پرستار دلسوز و مهربون رو داشت، همیشه سعی داشت با حرفاش آرومم کنه بعضی شبا که خواب نمیرفتم تا صبح کنارم مینشست و با صوت دل نشینش برام قرآن میخوند.
بعد از رفتنش حس تنهایی و غربت پیش از پیش قلبم رو مچاله کرد. دایی به خاطر من که تنها نمونم تاجایی که میتونست سرکار نمیرفت و خونه میموند. بعضی وقتها شاهد بودم که چطور تو خلوتش اشک میریخت. مادرم فقط براش خواهر بزرگ تر نبود مادرش هم بود و بابا فقط برای من پدر نبود بلکه واسه اونم مثل یک پدر بود. مازیار اوایل زود به زود بهم سر میزد اما وقتی بیحوصلگیهام رو میدید سر زدناش کم تر شد اونم معلوم بود به زور میاد وقتی هم میومد کار رو بهونه میکرد و زود میرفت بعد از یه مدتی فهمیدم که با ترنم دوست شده بود!!! تو حیاط تلفنی باهاش حرف میزد که متوجه شدم داغون بودم و با فهمیدن این موضوع …