دانلود رمان شبهای ترسناک من از نویسنده یگانه راد کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، ترسناک، تخیلی
تعداد صفحات: 927
خلاصه رمان: فرحناز از همان سالهای نخست زندگی، توانایی خواندن ذهن دیگران را داشت. این موهبت —یا شاید نفرین— زندگیاش را به جهنمی تبدیل کرد. وقتی افکار تاریک مادربزرگش را فاش کرد، زن پیر چنان کینهای به او ورزید که آرزوی مرگش را کرد. در پانزده سالگی، فرحناز را به عقد کاظم، مردی لاابالی و طمعکار، درآورد. کاظم، که تنها برای پول و وعدههای مادربزرگ پای این ازدواج را امضا کرده بود، بیرحم او را آزار میداد. اما فرحناز تنها نبود؛ محافظی نامرئی —جنّی مرد— همیشه مراقبش بود، هرچند هیچکس جز او آن را نمیدید …
قسمتی از رمان شبهای ترسناک من
چند ساعت در را بودیم که به تهران رسیدیم. نمیدانم انقدر گیج و سردر گم بودم که فقط متوجه شدم صبح راه افتادیم و شب رسیدیم به محض ورودم به خانه حس کردم هوایش قابل تنفس نیست. سنگین طوری که را حس کردم تمام ریههایم پر از گرد غبار شد. کمی سرفه کردم تا شاید بهتر نفس بکشم. عصمت خانم که انقدر خوشحال بود که حال من کوچکترین خدشهای به خوشحالش وارد نکرد. چشمانش از پیروزی بزرگی خبر میداد، فکر میکرد حقش را گرفته از همان اول من را به چشم دستگاه چاپ پول دیده بود. صدای خسسی سکوت اتاقم را برهم زد که باعث شد من از افکارم بیرون بیایم. دوباره صدای خشش بلند شد انگار
چیزی به زمین کشیده میشد. نگاهی به اطراف کردم چیزی نبود. هیچ چیز در اتاقم نبود. تختم به یک آن شروع به تکان خوردن کرد انگار میخواست حرکت کند اما نمیشد. از ترس زبانم بند آمده بود دستانم را به دو طرف تخت گرفته بودم. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. چشمهایم از ترس بیش از اندازه باز شده بود. تمام بدنم عرق کرده بود. تخت از حرکت ایستاد تند تند نفس میکشیدم. بدنم از ترس میلرزید. انگار از یک در گیری بزرگ جان سالم به در برده بودم. نگاه ترسیدهام را به اطراف چرخاندم. در حالی که گریه میکردم آرام گفتم: از جونم چی میخواهی چرا اذیتم میکنی؟ دوباره تخت تکان خورد دستهایم
را به طرفین تخت محکم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم. نفسهایم به سختی بالا و پایین میشدن، حسش میکردم، انگار اطرافم میچرخید. با صدایی که بخاطر گریه میلرزید گفتم: از جونم چی میخواهی دست از سرم بردار. چراغ وسط اتاق شروع به خاموش و روشن شدن کرد انقدر روشن و خاموش شد که با صدای بدی ترکید. با ترکیدن لامپ من هم جیغ بلندی کشیدم. حالا که اتاق تاریک شده بود دیگر چیزی نمیدیدم. ترسم هم چند برابر شده بود. در دل خدا را صدا میکردم. صدایی بسیار کنار گوشم گفت: صدایش نکن برایت کاری نمیکند. مثل همیشه تنهایت گذاشته. چشمهایم را روی هم فشار میدادم. خدایا این دیگر چیست …