دانلود رمان باران عشق و غرور از نویسنده Zeynab227 کاملا رایگان
ژانر رمان: اجتماعی، عاشقانه، جنایی، پلیسی
تعداد صفحات: 2166
خلاصه رمان: باران تمجید، دختر ۲۲ سالهای که غرورش زبانزد خاص و عام است و به “بیاحساسِ شهر” ملقب شده، در تقابل با دو مرد مرموز قرار میگیرد: ماهان شریفی، قاچاقچیای که با ادعای عشق، مسیر زندگی باران را تغییر میدهد، درحالی که وعدههای او رنگی از فریب دارد. آریا مجد، سرگردی تیزبین که یکسال است در پی اثبات ارتباط باران با شبکهی ماهان است. اما باران، که ناخواسته در تلهی این دو مرد افتاده، زنی نیست که تسلیم شود… او نقشهای دارد برای انتقام. قرعهی این نبرد به نام چه کسی خواهد شد؟ …
قسمتی از رمان باران عشق و غرور
یک ساعت مونده بود قطار به ایستگاه بندرعباس برسه. پرده قیرگون، آسمون رو پوشونده بود و بازتاب لامپ کابین روی شیشه خودنمایی میکرد. از موقعی که گورش رو گم کرد چشم بسته بودم که فکر کنه خوابم تا هم کلام نشم و از حرص مخفی به بدنم آسیب نرسونم. تنها کاری که کردم موقع آوردن شام به معدهم رحم کردم تا برای پیدا کردن ایده انرژی و خون به مغزم برسه. ساکت بودن وضع رو بدتر از اینی که هست میکرد. سرم رو به پشتی نرم خوابونده و پلک بسته بودم. بعد از شام سرش به گوشی گرم بود و هر چند دقیقه من رو رصد میکرد. لرز محسوسی بدنم رو تکون داد و این واکنش عادی بدن ربطی به
هوای گرم کابین نداشت. دستهام رو بغل گرفتم. طولی نکشید با انداختن چیزی روم غافلگیرم کرد. از استشمام رایحه تند ادکلنش معدهم به هم ریخت و تا زمانی که جسمش رو ازم دور میکرد قابل تحمل بود. دستهام مشت شد و برای کوبیدن دل دل کرد. داشتم از کوره در میرفتم که صدای باز شدن در کابین و لحن متعجبش به گوشهام رسید. -چی شده؟ صدای ظریف و زنونهای تو فضای بسته و گرم کابین پخش شد. -شقایق و صبا پیش دخترا هستن مهمان داره خیلی تو مخم رفت. کلی باهاش سروکله زدم بذاره بیام. تن صدای ماهان آروم تر شد. -برو کابین سه میام. -همین جوری هم با زور اومدم. تو کابین سه تا مسافر هست.
-خاليه. من حلش میکنم برو! از جاش بلند شد. صدای برخورد در، پلکهام رو باز کرد. سر پا شدم و کت رو انداختم. الآن وقتش بود باران نازنین رو نجات بده. از در بیرون زدم و به شماره کابینی که توش بودیم نگاه کردم. از شماره ده هفت شماره عقب تر برم به سه میرسم. به پشت سرم چرخیدم به شماره پنج که رسیدم خانم مهماندار که از سمت مخالفم میاومد با لبخند گفت: چیزی لازم داری عزیزم؟ -زیاد نشستن پاهام رو اذیت کرده. -باشه عزیزم فقط سریع برگرد کابینت یه وقت اتفاقی نیفته. سری تکون دادم و صبر کردم ازم دور بشه نزدیک کابین شماره سه ایستادم و با دیدن در که نیمه باز بود خودم رو سریع به دیوار مابین دو کابین پنهون کردم …