دانلود رمان سایه گناه از نویسنده فوسا کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات: 1539
خلاصه رمان: سایه دختر یتیمی است که همراه عمه و دخترعمهاش زندگی میکند. دانشجویی سرزنده و شیطان که گاهی برای تأمین هزینههای زندگی با پسرها رابطه موقتی برقرار میکند و بعد آنها را رها میسازد. اما وقتی نوید، استاد دانشگاهش، او را برای همکاری به شرکتش دعوت میکند، سرنوشتش تغییر میکند. اینجا با فرهان، رئیس شرکت و مالک عمارتی که عمهاش در آن کار میکند، آشنا میشود. ورود سایه به این عمارت پرده از رازهای تاریک گذشتهاش برمیدارد …
قسمتی از رمان سایه گناه
پوزخندی زدم و گفتم: من چیکارهام اخه. -توام تو شرکت کار میکنی فرصت خوبی برا آشنایی با دنیای کار و طراحیِ واست. نمیخوای بیای؟ -من اهل مهمونی نیستم اونم از ما بهترون، بیخیال استاد. -اشتباه میکنی فرصت خوبیه که با خیلی از طراحهای بنام کشور آشنا بشی. فکر بدی نبود اما دغدغهی من لباس و آرایش و اعتماد بنفس مخصوص میهمانی اعیانی بود با این حال مخالفت نکردم و گفتم: چه خوب پس. -احتمالا روز مراسم چند ساعت زودتر مرخص میشیم. -میگم چجور مهمونیای هست؟ یعنی... -یه مهمونی کاری هرچی دوست داشتی بپوش. -باشه میبینمت. -شب بخیر. من نیز شب بخیر گفتم و قطع کردم.
فکرم درگیر میهمانی بود. باید لباس مناسبی میخریدم. روز بعد با انرژی مضاعفی به شرکت رفتم. لباس شادی پوشیدم و سعی کردم به توهینهای فرهان الوند توجهی نکنم حتی اگر فحش ناموسی میداد هم بهم نمیریختم. وارد شرکت شدم و بعد از سلام و احوال پرسی با شقایق و آقا نعمت به سمت اتاق نوید رفتم تا تکلیف امروزم را جویا شوم. در زدم و قبل از این که اجازه بگیرم داخل شدم اما با دیدن فرهان که مشغول صحبت با نوید بود به شدت جا خوردم. هر دو پشت میز نشسته بودند و راجع به مسائل کاری حرف میزدند که با ورود من ساکت شدند. نگاه نوید متعجب بود و نگاه فرهان طبق معمول پر از اخم و جذبه. تک
سرفهای کردم و گفتم: ببخشید. مزاحم شدم. به جای نوید فرهان جوابم را داد: یابوام قبل ورود به طويله اجازه میگیره. تمام حسهای خوب و انرژیهای مثبتم با یک جملهی فرهان پرید. صورتم اویزان شد و اخمهایم در هم. نوید خواست جمعش کند که گفت: صبحت بخیر خانم تابان منم میخواستم بهت خبر بدم بیای اینجا. فرهان بلند شد و گفت: همینایی که گفتم رو بهش بگو. و از کنارم رد شد و بیتفاوت رفت. به محض این که در بسته شد بغضم شکست چشمهایم پر شدند و سرم را پایین انداختم. نوید بلند شد و به سمتم آمد. -واسه چی گریه میکنی دیوونه؟ جوابش را ندادم و قطرههای اشکم شروع به باریدن کردند …