دانلود رمان رویای سپید (جلد دوم) از نویسنده کیوان عزیزی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 2966
خلاصه رمان: حامد پس از ۸ سال زندگی مشترک، در لحظهای از عصبانیت، سپیده را طلاق میدهد. اما پشیمانی دیررس به سراغش میآید؛ حالا که خواستگار جدیدی برای سپیده پیدا شده، رگِ غیرت حامد تحریک میشود. او که روزی فکر میکرد میتواند بدون سپیده زندگی کند، حالا با تمام وجود میخواهد او را بازگرداند. اما آیا سپیده حاضر است دوباره به زندگیای برگردد که یکبار از آن رانده شده؟ …
قسمتی از رمان رویای سپید
از عجایب روزگار بود که مهربد امروز به مدرسه نرفته. حامد صبح تلفنی با مدیر مدرسه و معلم شان صحبت کرد و عذرش را خواست. یعنی حامدی که درس مهربد از اول هم جزو اولویتهای اصلی و مهمش به حساب میآمد آن قدر آمدن به تهران و دیدن من برایش حیاتی بوده که قید یک روز مدرسه رفتن مهربد را زده! ماشین هیچ تکان و صدایی نداشت ولی همان جا به جایی مکانی و صندلی چرم راحت و پهنش باعث شد خیلی زود خواب به چشمان نفوذ کند. شاید هم دلیلش قرصهای مسکنی بود که طی این دو روز خورده بودم. چشم که باز کردم ماشین توقف کرده بود. از جایم بلند شدم پالتوی حامد رویم افتاده بود بیاراده
نزدیک بینیم بردم. بوی حامد را میداد. برای لحظهای چشمهایم را بستم. صدای زدن به شیشهی ماشین مرا به خود آورد چشمهایم را باز کردم حامد به تیر چراغ برق نزدیک ماشین تکیه داده بود. با لبخندی پرمعنا و خبیث نگاهم میکرد. بدشانسی از این بدتر وجود نداشت. احمق خودش بدون پالتو در آن هوای نسبتاً سرد ایستاده بود. در ماشین باز شد. مهربد گفت: مامان منتظرت بودیم بیدار بشی ناهار بخوریم من خیلی گشنهام… -چیکار به من داشتید پسرم شما میخوردید! خواستم بگویم من میل ندارم که گفت: بابا میگه باید مامانتم باشه، خودمم دوست دارم با شما و بابا ناهار بخورم هر دوتون باشید. دلم نیامد بچه را ناراحت کنم
پالتو را به مهربد دادم و گفتم: اینو بده بابا بپوشه سرما نخوره. پسرم بیشتر از آن چیزی که انتظارش را داشتم مرد شده بزرگتر از سنش میفهمید و رفتار میکرد گفت: لطفاً خودتون بدید چرا من بدم؟ همونطور که بابا خودش پالتو رو روتون انداخت حالام شما باید بهش بدید بپوشه. پدر سوختهی فرصت طلب! از این که لابلای حرفهایش سعی داشت بفهماند حامد خودش پالتو را رویم انداخته خندیدم و باشهای گفتم. در آینه شالم را روی سرم تنظیم کردم پالتو را برداشتم و با خودم بردم در ماشین را قفل کردم با پاهایی سست و دلی نه چندان صاف سمت حامد رفتم. با ریموت ماشین را قفل کرد نگاه ممتدش روی من بود و چشم بر نمیداشت …