دنیز روان پزشک موفق و سخت کوشی که... زندگی آروم و زیبایی داره اما با از دست دادن یکی از عزیزانش وارد برهه ای از زندگی میشه که حس می کنه طوفانی ترین لحظات زندگیش رو تجربه می کنه... اما اشتباه می کنه... طوفان واقعی زمانی زندگیش رو در معرض غرق شدن قرار می ده که اون میاد... موجی از سونامی با چشم های آبی... پسری که بیماری ای داره که راه حل درستی از لحاظ روانشناسی براش اراعه نشده... و آیا دنیز بیماری پسر رو راهی برای خوب شدن خودش می دونه و یا وظیفه؟ و آیا این احساس همین طور باقی می مونه یا فراتر میره؟ اصلا سونامی مگه برای نابودی نیومده!؟ پس ژانر این قصه رو چی بزاریم؟ کمیش رو میتونیم لو بدیم...مگه نه؟
با دندوناش لبمو فشار میده ... لب پایینیم رو .. اونو می کشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم ... دردم میاد ... اما می خندم... با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و جای دندوناش گز گز می کنن روی نرمی لبام ! ... خندون میگم: دیوونه! چشمک می زنه ... مژه هاش بلنده ... زیر نور این چراغ خواب جدید ، همین نور آبی رنگ ، روی صورتش سایه انداخته ، مژه هاشو میگم! ...