خلاصه کتاب
دختری که بارِ سنگینِ تنهایی را بر دوش میکشد، اما برای آنهایی که در زندگیاش ماندهاند، پناهگاهی استوار میسازد... دختری که در میانِ شکستنهای پنهان، همچون کوه ایستاده است و اشکهایش را تنها بادها میبینند... با هر قدمِ راسخش، دنیای عزیزانش را نورانیتر میکند، غافل از اینکه خودش نیز گاهی نیاز دارد به آغوشی گرم پناه ببرد... دختری که گمان میکند قلبش از احساس خالی شده، ولی هنوز در سکوتِ شب، زمزمههای عشق را میشنود ...