دانلود رمان ابلیس و ساده لوح از نویسنده نفس.س کاملا رایگان
ژانر رمان: اجتماعی، طنز
تعداد صفحات: 378
خلاصه رمان: نیلوفر دیگر طاقت کنایهها و تحقیرهای اطرافیانش را ندارد. با دلِ شکسته، اما امیدوار، شهرش را ترک میکند تا زندگی جدیدی را آغاز کند. اما خیلی زود متوجه میشود که ساختن آیندهای بهتر آنقدرها هم ساده نیست. با سادگی و معصومیتش قدم در دنیایی میگذارد که هر گوشهاش کمینگاه فریب و نیرنگ است …
قسمتی از رمان ابلیس و ساده لوح
مامان: سلام دخترم. -سلام چیزی شده مامان؟ خوشحالی. دستم را گرفت و به دنبال خودش کشاند. مامان: بیا اینجا خبر خوبی برات دارم. نازنین هم با چهرهی خوشحال و خندان روی مبلی نشسته بود. مادرم بعد از اینکه من را در کنار نازنین نشاند لبخند زنان گفت: امروز یه اتفاق خیلی خوب افتاد. نمیتوانستم حدس بزنم چه خبر شده که مادرم سر از پا نمیشناسد. خونسردانه پرسیدم: چی؟ مامان: برات خواستگار اومده عزیزم. این را گفت و صورتم را غرق بوسه کرد ناباورانه به نازنین نگاه کردم او هم حرف مادرم را تأیید کرد. نازنین: مامان راست میگه قراره آخر هفته بیان خواستگاری. باورش برایم سخت است یعنی یک نفر من را پسندیده؟
از من خوشش آمده؟! همین یک هفتهی پیش که بله برون نازنین بود از خدا گله میکردم که چرا همسر آیندهام از راه نمیرسد؛ یعنی به همین زودی پیدایش شد؟ بالاخره وقتش رسید؟ ای وای آخر چرا نفرینش کردم؟ نکند روزی که بخواهد بیاید خواستگاری نفرینم کارساز شود و پایش قلم بشود. لبخند کم رنگی زدم و نگاهشان کردم: اون کیه؟ مامان: پسرعمهی رامتین. پسر عمهی رامتین من را کجا دیده؟ من که هیچوقت او را ندیدم اصلا در مراسم نازنین با هیچ مرد جوانی رو به رو نشدم. همان طور که گیج شده بودم گفتم: اون… اون… من رو کجا دیده؟ مامان: خودش که تو رو ندیده مادرش تو جشن نامزدی تو رو دیده به
پسرش معرفی کرده. مادرش؟ ناگهان مثل بادکنکی که سوزنی در آن فرو کرده باشند از باد خالی شدم! این یعنی آن مرد در به در مرده هنوز چهرهی من را ندیده! اما مادرش چطور من را پسندیده؟! چطور من را برای پسرش انتخاب کرده؟ یعنی من به نظرش زشت نیامدم؟ نازنین: سی و پنج سالشه تو سوپر مارکت پدرش کار میکنه رامتین میگفت اخلاق خوبی هم داره پسر آرومیه. مامان: دیگه چی از این بهتر؟ خیلی خوبه…. من خیلی خوشحالم خدا رو صدهزار مرتبه شکر بالاخره تو هم میری خونهی بخت! ابروهایم را بالا بردم و متعجبانه به مادرم نگاه کردم. -یعنی باید قبول کنم؟ مامان: چرا قبول نکنی؟ دیگه برات خواستگار نمیاد همین که اومده …