دانلود رمان حسرت دیدار تو از نویسنده مریم جعفری کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 332
خلاصه رمان: از آن روزی که پانزده سال بیش نداشت و پدر به خاک سپرده شد، سالار نگهبان مادر و خواهر و برادر کوچکش شد. اما تقدیر سیاه، خواهر را نیز به کام بیماری و فقر برد. آنگاه بود که سالار با خود عهد بست: همهی وجودم را فدای آسایش مادر و برادرم کنم. این پیمان استوار ماند.. تا روزی که چشمانش به کیمیا افتاد، دختری نابینا که دل دو برادر را یکباره ربود. حالا، سالار میان عشق و عهدش مانده است …
قسمتی از رمان حسرت دیدار تو
قلب سالار گواهی بدی میداد ناهید از یک ساعت قبل حتی ناله هم نمیکرد و فقط نفس میکشید. آن هم نفسهایی کوتاه و سطحی. مادر و پسر هر دو در شب زنده داری با هم شریک بودند و در نگاه هر دویشان اندوه و ترس موج میزد. هما حالا فقط دعا خواند سالار هم برای تلاقی نکردن نگاهش با نگاه مادر به سقف چشم دوخته بود و به سختی گریهاش را کنترل میکرد او به سهراب نگریست و در دل به او غبطه خورد او راحت خوابیده بود و چیزی نمیفهمید. سالار آرزو کرد ای کاش من هم مثل او بچه بودم چقدر سخته آدم بزرگ به حساب بیاد ولی نتواند کارهای بزرگ انجام دهد. با تابیدن اولین اشعههای خورشید بر زمین غمزده،
هما چادرش را به سر کشید و سالار حیرت زده به او که عجله در رفتارش کاملا مشهود بود نگریست. -کجا عزیز؟ هما با صدایی بغض آلود در حال بغل کردن ناهید گفت: میرم بیمارستان بالاخره یا قبول میکنند یا نه، بهتر از توی خونه نشستن و دست روی دست گذاشتنه. -منم میام. -نه تو پیش سهراب بمون. -آخه هوا هنوز کاملا روشن نشده. -چارهای نیست مادر خواهرت داره از دست میره. -خدا نکنه عزیز. اشک هما سرازیر شد. به سرعت ناهید کوچک را بغل کرد و از خانه بیرون رفت. سالار جلوی در پرسید: کدوم بیمارستان میری؟ هما گفت: هنوز نمیدونم همین دور وبرها. -وقتی سهراب بیدار شد میام پیشتون. هما آرام در
کوچه را بست. از فرط سرما آبها یخ زده بودند. چادرش را محکمتر دور دخترش پیچید جلوی ریزش اشکش را نمیتوانست بگیرد. چند عابر در حال عبور از کنارش متعجب نگاهش کردند. وقتی به خیابان رسید به هر دو طرف نگاه انداخت ولی ماشینی به چشم نمیخورد. قدری منتظر ایستاد. سپس در امتداد خیابان به راه افتاد. هر چند ثانیه یک بار به مسیر ماشینها نگاه میکرد و چشمانش نا امیدانه در جستجوی اتومبیلی خیابان را از نظر میگذراند. چون در جهت مخالف باد راه میرفت. سوزش صورتش را بر اثر باد که چون تازیانه به صورتش برخورد میکرد را حس مینمود. در حالیکه درمانده گام بر میداشت صدای نزدیک شدن …