دانلود رمان امروز را عشق است از نویسنده سال بلو کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، آسیب اجتماعی
تعداد صفحات: 193
خلاصه رمان: ویلهلم آدلر، بازیگر شکست خوردهای که به چهل سالگی پا گذاشته، زندگی فلاکتباری دارد. بیکار، بیپول و تنها، او حتی در زندگی شخصی نیز ناکام مانده؛ همسرش را از دست داده و فرزندان و پدرش او را رد کردهاند. با این حال، او هنوز هم حاضر نیست اشتباهاتش را بپذیرد یا مسیرش را تغییر دهد. تا اینکه کتاب «امروز را عشق است» او را وادار میکند تا به گذشتهاش نگاه کند و به مرور مسئولیت اعمالش را به عهده بگیرد …
قسمتی از رمان امروز را عشق است
پست. کارمندی که نامه را به او داد توجهی به ظاهر آن روز صبح او نداشت تنها وقتی که نامه را به او میداد از زیر ابروهایش به بالا به او نگریست. چرا باید کارکنان هتل خوش خدمتیشان را برای او هدر کنند؟ آنها از حال و روز او خبر داشتند. کارمند میدانست که دارد همراه نامهها يك صورتحساب کرایه هتل به او میدهد. ویلهلم میخواست وانمود کند از همه این چیزها بالاتر است. اما بدجوری بود. برای پرداخت صورتحساب مجبور بود از حسابی که برای معامله باز کرده بود پول بردارد و حساب به خاطر نزول قیمت روغن خوك تحت نظر بود. مطابق اعداد تریبیون قیمت روغن هنوز بیست درصد پائینتر از سطح سال قبل بود. دولت قیمتها را
حمایت میکرد. ویلهلم از طرز کار آنها سر در نمیآورد اما میدانست که دهقانها تحت حمایت هستند و SEC مراقب بازار است و برای همین اعتقاد داشت قیمت روغن دوباره صعود خواهد کرد و هنوز چندان نگران نبود. از طرف دیگر امکان داشت پدرش بپذیرد که این بار کرایه هتل او را بپردازد، چرا نه؟ چه پیر مرد خودخواهی بود او! گرفتاریهای پسرش را میدید؛ چه راحت میتوانست کمکش کند.. این کمک برای او چقدر كوچك بود، و برای ویلهلم چقدر بزرگ قلب پیرمرد کجا بود؟ شاید، ویلهلم اندیشیده بود، من در گذشته احساساتی بودهام و در مهربانی او و زندگی گرم خانوادگی اغراق کردهام، چیزی که اصلا وجود نداشته است.
مدت زمان درازی از آن روز نمیگذشت که پدرش با همان لحن معمول خودمانی و خوشایندش به او گفته بود: خوب، ویلکی، بعد از همه آن سالها، ما دوباره زیر یک انتقال هستیم. ویلهلم براى يك لحظه خوشحال شده بود. دست کم میتوانستند درباره گذشتهها صحبت کنند ولی هنوز هوای کنایههای غیر مستقیم پدر را داشت. مگر همین پدرش نبود که گفته بود «چرا تو اینجا تو هتل با منی و نه در بروکلین پیش زن و بچهات؟ تو نه طلاق گرفتهای و نه يك آدم عذبی، تمام گرفتاریهایت را برای من آوردهای انتظار داری با آنها چکار کنم؟» ویلهلم لحظهای روی گفته او تأمل کرده، و بعد گفته بود: سقف بیست و شش طبقه ارتفاع دارد …