دانلود رمان 1411 از نویسنده گیسو خزان کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، مافیایی، معمایی
تعداد صفحات: 6284
خلاصه رمان: پول تنها انگیزه من نیست. من برای ارزشهای انسانی میجنگم، برای هیجان مبارزه با فساد. این راهی است برای فرار از زندگی یکنواخت و مبارزه با افرادی مثل شما که از موقعیت خانوادگی سوءاستفاده میکنید. من معتاد عدالت خواهی شدهام و افشای چهره واقعی شما ثروتمندان فاسد، تنها چیزی است که آرامم میکند. حتی اگر پایان این راه، قربانی شدن به دست شما باشد! …
قسمتی از رمان 1411
با دیدن آدمهایی که اکثراً تو یه شکل و شمایل بودن و مثل همین دو تا کلاه سرشون بود و جز چشم چیزی ازشون معلوم نمیشد و همهاشون سیخ و صاف مثل نگهبانهای زندان تو هر دو ردیف این مسیر ترسناک وایستاده بودن و تكون نمیخوردن وحشت کمرنگ تر شدهام دوباره با شدت بیشتری به وجودم برگشت. اسلحه دستشون نبود ولی همین فرم وایستادن و نگاههای سرد و سنگی باعث میشد کار خودمو از همین اول تموم شده بدونم و حداقل فکر فرار و از سرم بیرون کنم. یه وجه اشتراک دیگه هم داشتن و اون.. علامت روی کلاهشون بود که انگار نماد گروهشون محسوب میشد. به علامت مثل دو تا فلش کنار هم که یکیش رو به بالا
بود و یکیش رو به پایین.. ولی نه.. خوب که دقت کردم دیدم فلش نیست عدده هفتاد و هشت اونم با اعداد فارسی! یعنی چه مفهومی پشت این عدد و نماد بود که همه یکی یه دونه ازش داشتن؟ یعنی جدی جدی من الآن.. وسط یه باند مافیایی مواد مخدر بودم؟ چی کار میخواستن باهام بکنن؟ مجازات جاسوسیم چی بود؟ چرا همون موقع منو نکشتن؟ چرا چشمامو نبستن؟ یعنی براشون مهم نبود چیزی رو ببینم چون اول و آخر قرار نبود پام و از این جا بیرون بذارم و درباره چیزایی که دیدم با کسی حرف بزنم؟ دیگه چیزی به پس افتادنم از شدت فکر و خیالی که مغزم و داشت سوراخ میکرد نمونده بود که اون دو نفر وایستادن
و منم مجبور شدم همونجا ثابت بمونم. خیره شدم به ساختمونی که جلوش بودیم تا درش باز شد و یه مرد جوون سی و خوردهای ساله از توش بیرون اومد و همون جا بالای ده دوازده تا پله جلوی ساختمون وایستاد. برعکس این جماعت که خودشون و حسابی بقچه پیچ کرده بودن یه پیراهن سبک پوشیده بود که آستیناش و تا زده بود و من سریع نگاهی به دستاش که تو جیب شلوارش فرو کرده بود انداختم و وقتی هیچ اثری از تتو رو پوستش ندیدم فهمیدم نمیتونه رئیس این باند و پسر سرهنگ دادیان باشه.. با این حال زیر نگاه خیره و پر غضبی که از بالای پلهها بهم انداخت دووم نیاوردم و سرمو انداختم پایین که همراه من پرسید. -کاپو کجاست؟ …