دانلود رمان افگار (دو جلدی نسخه اصلی) از نویسنده ف میری کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 4198
خلاصه رمان: عاشق بودند؛ هردویشان…! جانایی که آبان را همچون بت میپرستید و آبانی که جانا.. حکم جانش را داشت.. عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد.. افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش، دوباره پا در عمارت مجدها میزاره و مردی که سالهاست فراموشی گرفته و دیگر هیچ نشانی از آن آبان قدیمی عاشق ندارد …
قسمتی از رمان افگار
با فرو رفتن انگشتی در پهلویش نگاه بیثباتش از شیشههای دودی رنگ گرفته و به روی حنا که سعی در جلب توجهاش داشت دوخته شد. -حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟ بیحرف سری به نشانه نفی تکان داد و دوباره نگاهش را به شیشه و تیرهای چراغ برق در حال گذر جاده دوخت. دو هفته از صحبتش با کاوه گذشته بود. دو هفتهای که هر روزش به اندازه چند ماه گذشته بود. روزهایی پر از سردرگمی…. ملاقاتهای پی در پی با کاوه و تحمل ساعتها بازجویی، سوالات ضد و نقیض بازپرس و برداشتهای اشتباه از نوشتههایش. سوالات جگر سوزی که جرعه جرعه زهر جام را در گلویش میریخت و گویی که محکوم به مرگی تدریجی شده است.
و حال همراه با حنا و دو زن زندانی دیگر نشسته در ونی با آرم نیروی انتظامی در راه دادگاه بودند. دادگاهی که قرار بود حکم به گناهکار یا بیگناه بودنشان بدهد. با رد شدن ماشین از روی دست انداز لحظهای حس کرد دل و رودهاش به دهانش آمده، به زور آب دهانش را قورت داد و چشمانش را بست، 3 روز بود که حالت تهوع و سرگیجه امانش را برید بود. -چی شده؟ دوباره حالت تهوع گرفتی! با سوال حنا نگاه شش نفری که در ون حضور داشتند به روی جانا برگشت. با بیحوصلگی پلکهایش را باز کرد و نگاه طوسی شدهاش را به نگاه منتظر حنا دوخت. چرا نمیگذاشت لحظهای به حال خودش باشد؟ حنا که خیرگی نگاه
جانا را دید شانهای بالا انداخت و با نیش باز شده آخر هم نتوانست خود را کنترل کند و کنار گوشش پچ زد: جون حنا این تن بمیره راست مطمئنی حامله نیستی؟ چشم غره غلیظی برای جمع شدن دست و پای دخترک رفت و هر چند حنا پررو تر از اینها بود که با چشم غره از رو برود. -ساکت مگه نگفتم حق صحبت کردن با همو ندارین… سرتون و بندازین پایین. با صدای نگهبان نفسش را پر حرص خالی کرد و نگاه عصبیاش را از حنا گرفت. دخترک سرخوش. اما خودش دلیل حالش را میدانست، از شدت دلشوره و اضطراب به این حال افتاده بود. سه روز بود که دلشوره امانش را بریده بود. دلش گواه بد میداد. گویی اتفاقی افتاده …