دانلود رمان روا (جلد دوم) از نویسنده لواشک کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 199
خلاصه رمان: در فصل یک خواندیم که باده پناه لو برای نجات خواهرش از دست مهراب که یک قاچاقچیست با امیرعلی کیانی وارد میشود. آمین نام مجهولی در زندگی امیر علی کیانی با شباهتی بیش از حد به باده وجود دارد. طی آتش سوزی آشپزخانهی عمارت کیانی، باده و مادرش به آنجا نقل مکان کردن. رضا پسر خالهی امیرعلیست که خواستار باده نیز میباشد و حال باقی ماجرا بعد از سفر کاری امیرعلی و باده به شیراز …
قسمتی از رمان روا
دلگیر از این که چرا بعد از گذشت یک روز ارباب بهم زنگ زده؟ دستم رو داخل کیفم بردم تا گوشیم رو بردارم و خودم زنگ بزنم اما نبود. محتویات کیفم رو روی میز منشی خالی کردم و تازه یادم اومد که من گوشیم رو روی میز جا گذاشتم و آخرین بار هم درصد کمی شارژ داشت. حتما ارباب زنگ زده و با جلمه اعصاب خورد کنه «مشترک مورد نظر در دسترس نیست» رو به رو شده. از این حواسم پرتیم با کف دست ضربه ای به پیشونیم زدم و با خودم زمزمه کردم: این دفعه دیگه کارم تمومه. سریع کیفم رو جمع کردم و به اتاقی که محل کارم بود رفتم. چون روز پنج شنبه بود به دستور ارباب هر کسی که پروژهش رو تکمیل کرده نیازی نبود که
به شرکت بره. از سیستم خاموش و دو لیوان چای نیم خورده مشخص بود که کارشون رو تموم کردن و رفتن منم با نهایت سرعتی که داشتم باقی موندهی کارم رو تا ساعت دوازده و نیم ظهر تموم کردم چون پنج شنبهها ساعت کاری کمتر بود بقیه رفتن تا ناهار بخورن و من پشت میز منشی نشستم و شمارهی ارباب رو گرفتم. بعد از چند بوق صدای ارباب توی گوشم پیچید و گفت: کم پیدایی باده خانم. صداش خیلی آروم و پر از آرامش بود. آرامشی که صددرصد میدونستم آرامش قبل طوفانه و قراره سخت تنبیه بشم. آب دهنم رو قورت دادم گوشه لبم رو آروم گاز گرفتم و گفتم: ببخشید که زودتر زنگ نزدم. آخه … آخه من منتظر بودم
که شما زنگ بزنید و حال پرنسستونو بپرسید. ارباب پوزخندی زدو گفت: زبونتو برگشتم کوتاه میکنم. لحنش به حدی جدی بود که لحظه واقعا حس کردم زبونم رو بریده و کوتاه کرده: خودت گوشی نداری که پشت میز منشی نشستی؟ دستی به سیم تلفن کشیدم و در جواب ارباب گفتم: دارم اما خب خواستم سوپرایز بشید. صدای باز و بسته شدن در اومد و ارباب گفت: به نظرت وقتی کیلومترها از شرکتم دورم دوربینا رو چک نمیکنم؟ از این که ارباب فقط ضایع میکرد اخم کوتاهی کردم و گفتم: میشه یه بارم که شده منو ضایع نکنید؟ ارباب خیلی صریح یک کلمه جواب داد: نه. با لب و لوچهای آویزون گفتم: خیلی ممنون. اما هنوز حرفم …