دانلود رمان بچه بسیجی از نویسنده شادی قربانی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشاقانه، کل کلی، استاد دانشجو، صحنه دار
تعداد صفحات: 1063
خلاصه رمان: دختر لوند و جذابی که از دین به دوره پسری بسیجی و خدایی که از قضا توی گشت ارشاد کار میکنه این آقا پسر ما یه زنم داره اما دست روزگار کاری میکنه که نازنین لوند و جذاب بشه همسر دومش اما روزگار چرخش داره و باعث میشه تا از هم جدا بشن اونم بخاطر اشتباهشون… هردو عاشق هم دیگه هستن اما درتصوری اشتباه فکر میکنند که طرف مقابلشون ازش متنفره… چندسال میگذره هنوز عاشق هم هستن پسر بسیجیمون دیگه بسیجی نیست حالا شده یک جنتلمن واقعی شده مرد رویایی هر دختری و دختر قصمون هنوز دلش با اونه دوباره دیداری تازه کلکل های استاد دانشجویی و عشقی داغ و آتشین…
قسمتی از رمان بچه بسیجی :
اگه میشد که خیلی عالی بود. عاصی شده بهش خیره شدم که بلند شد: _باشه بابا شوخی کردم نزنی مارو، چیشد با خانوادت صحبت کردی واسه پروژه؟ _مشکلی نیست، میام اما نمیتونم بدون اجازه پدرش بچه رو خارج کنم، باید باهاش حرف بزنم. سری تکون داد: _باشه، زودتر باهاش صحبت کن چون باید کارارو اکی کنم. از اتاق بیرون رفت و من دوباره شماره رضا رو گرفتم، هرچقدر بوق میخورد جواب نمیداد، میخواستم قطع کنم که صداش توی گوشم پیچید: _مگه نگفتم دیگه اطراف من نباش؟! شخصیت نداری حتما باید قهوه ایت کنم؟
پریدم وسط حرفش: دور بر ندار اگه بخاطر بچم نبود که حاضر نبودم یه لحظه هم قیافه نحستو ببینم. _چی میخوای میخواستم رودر رو باهاش حرف بزنم، میترسیدم مخالفت کنه و قطع کنه منم دستم بهش نرسه. _نمیتونم پشت تلفن بگم، باید ببینمت. صدای پوزخند بلندش رو از پشت گوشی شنیدم، حیف که مجبور بودم تحملش کنم. _بعدازظهر ساعت شیش کافه میبینمت. هر حرفی داری بگو که منو هی به هر بهونه ای نکشی بیرون اخرین باریه که میام. یه ربع از ساعتی که گفته بود گذشته بود و هنوز نیومده بود. میدونستم اینکارو برای عذاب دادنم میکنه…
انقدر شرکت کار داشتم و خسته بودم که سر درد گرفته بودم. پلکام رو بستم و سرم روی میز گذاشتم بلکه ارومتر بشه. خدا خدا میکردم قرصی که خوردم اثر کنه و حالم بهتر بشه. با صدای کشیده شدن صندلی سرم رو بلند کردم که نگاه یخ زدش به چشمای پر از دردم گره خورد. حس کردم رنگ نگاهش یه لحظه نگران شد اما از قالب سرد و یخی اش بیرون نیومد. حتما توهم زدم، من هیچوقت نتونسته بودم رضا رو بشناسم، الانم حتما اشتباه کرده بودم… گارسون اومد و هردو سفارش دادیم؛ _منو کشوندی اینجا بشینی خیره نگاهم کنی؟ _نه قیافه تو مگه دیدن داره؟
دختر لوند و جذابی که از دین به دوره پسری بسیجی و خدایی که از قضا توی گشت ارشاد کار میکنه این آقا پسر ما یه زنم داره اما دست روزگار کاری میکنه که نازنین لوند و جذاب بشه همسر دومش اما روزگار چرخش داره و باعث میشه تا از هم جدا بشن اونم بخاطر اشتباهشون... هردو عاشق هم دیگه هستن اما درتصوری اشتباه فکر میکنند که طرف مقابلشون ازش متنفره... چندسال میگذره هنوز عاشق هم هستن پسر بسیجیمون دیگه بسیجی نیست حالا شده یک جنتلمن واقعی شده مرد رویایی هر دختری و دختر قصمون هنوز دلش با اونه دوباره دیداری تازه کلکل های استاد دانشجویی و عشقی داغ و آتشین...