دانلود رمان تمام زمزمههای زمین از نویسنده بهاره حسنی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 903
خلاصه رمان: مرال یه عکاس طبیعته که در کودکی، پدر و مادرش از هم جدا شدن.. با این احوال در شرایط نرمالی مرال رو بزرگ کردن.. مرال پس از شنیدن خبر فوت ماهان از دوستان خانوادگیشون، به روستای خوش آب و هوایی میره که عمه اش اونجا خونه داره.. اونجا با خیام آشنا میشه که برادر ماهان بوده و اومده تا غم برادر رو فراموش کنه اما….
قسمتی از رمان تمام زمزمههای زمین :
انگار هزار پروانه رنگی در محفظه سینه ام در حال بال و پر زدن بودند. نگران بابات نیستم. نگران خودت هستم. چیزی نمیشه برف بالاخره قطع میشه و برمی گردیم. سرش را تکان کوچکی داد و دوباره به آتش نگاه کرد. خنده دار بود ولی ما حتى حساسيت قبل را هم نسبت به قفل و بند کردن همه درها و پنجره ها از دست داده بودیم. نمی دانم… شاید هم چون فکر میکردیم مزاحممان هر کجا که باشد و اگر هنوز در اطراف ما باشد، مثل خود ما به خاطر برف زمین گیر شده است. اگر او هنوز در آن اطراف بود، قاعدتا باید در هتل و ویلا و سراهای آب طلا می بود. چون روستای ما اصلا امکانات اسکانی توریستی نداشت و اگر او هنوز در اب طلا بود پس همان جا در برف گیر افتاده بود.
صبح زودتر از خیام از خواب بیدار شدم غلت خورده بود و پشت اش را به کمر من چسانده بود. کمی از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود و ریش هایش کاملا تیره، صورتش را پوشانده بود. عینک اش کمی آن طرف تر از دستش روی زمین بود و ساعتش اش را هم باز کرده بود و کنار عینک گذاشته بود. اهسته و طوریکه او بیدار نشود، از زیر لحاف بیرون آمدم. دیگر کم کم داشتم برای یک دوش آب گرم طولانی جان می دادم. قبل از آنکه غذای خانم ثقه الاسلامی که دنبالم راه گرفته بود و منتظر صبحانه اش بود را بدهم، متوجه چیزی شدم. همانطور که هنوز کمی گیج بودم، متوجه شدم که اتاق روشن تر از چند روز اخیر است. به جای اشپزخانه راهم را کج کردم و به طرف پرده های اویخته رفتم و آن را کنار زدم.
برف قطع شده بود و انچنان افتابی در آمده بود که چشم را می زد. اما ارتفاع برف بی اغراق احتمالا تا اندازه سر من بالا آمده بود. جیغ خفه ایی کشیدم و خیام را صدا کردم. بیچاره از خواب پرید و سیخ سر جایش نشست. با دیدن من چند لحظه ایی گیج و منگ نگاهم کرد. بيا… افتاب در اومده. چشمانش گشاد شد و قبل از آنکه از شر لحاف که مثل طناب دور پاهایش پیچیده شده بود خلاص شود عینک اش را به چشم گذاشت و به کنار من آمد. وای شکر خدا خندیدم نگاهم کرد و او هم خندید. هم سریع صبحانه خوردیم و لباس پوشیدیم و بیرون زدیم. هوا انقدر سرد بود که حتی برای چند ثانیه ادم احساس می کرد که استخوان گونه و بینی اش از شدت سرما ترک خورده است.
مرال یه عکاس طبیعته که در کودکی، پدر و مادرش از هم جدا شدن.. با این احوال در شرایط نرمالی مرال رو بزرگ کردن.. مرال پس از شنیدن خبر فوت ماهان از دوستان خانوادگیشون، به روستای خوش آب و هوایی میره که عمه اش اونجا خونه داره.. اونجا با خیام آشنا میشه که برادر ماهان بوده و اومده تا غم برادر رو فراموش کنه اما....