دانلود رمان سخت مثل سنگ از نویسنده معصومه نوروزی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، طنز
تعداد صفحات: 309
خلاصه رمان: درمورد دختری به اسم حور که دارای یک قُل دیگه به اسم رویاست که شر و شیطونتر از حوریه میباشد. نامزد حوری که یکماه مانده به ازدواجشان، او را ترک کرده. خانوادهاش میخواهند تا او به عقد پسرعمهاش سعید دربیاید تا آبروی از دست رفتهی آنها را برگرداند؛ ولی حوری با این ازدواج شدیداً مخالف است. چون باز هم عاشقانه نامزدش را دوست دارد و…
قسمتی از رمان سخت مثل سنگ :
یهو از ذهنم آب بازی گذشت ولی با این دستم چطور آب بازی کنم. خواستم بی خیال بشم ولی دیدم همین جوری هم بیکار بشینم از بیکاری دیوونه میشم، پس همون آب بازی خوبه به درک که گچ و پانسمان دستم خیس میشه. لباسام رو با هزار مکافات از تنم کندم و زیر آب وایسادم انگار روحم یه باره زنده شد. با شامپو حباب درست میکردم ومیخوندم ومیرقصیدم کلا شاد بودم. بعد ۳ساعت آب بازی اخرش از حموم دل کندم و اومدم بیرون. من وقتی حموم رفتم ساعت پنج و نیم بود والان هشت و نیم دیدم پوشیدن پیرهن خیلی مشکله بخاطر همین یه تاب بندار پوشیدم با شلوارک و موهام هم همونجور باز گذاشتم. خداروشکر دستمم زیاد خیس نشده بود.
ولی سشوار رو به برق زدم و یه نیم ساعتی هم گرفتم روش که اون یکم خیسیش هم خشک بشه. تا دوازده شب ام تلویزیون نگاه کردم و وقتی دیدم خوابم نمیآد همه چراغارو خاموش کردم و وشمعهایی که تو کابینت موقع تمیز کردن آشپزخونه دیده بودم آوردم. در بالکن رو که کشویی بود باز کردم و بالکن رو پر شمع کردم و بعدم همشون رو روشن کردم. فضا به قدری رمانتیک وخاص شده بود که دلم واسه امید تنگ شد کاش اینجا بود. ولی با فکر اینکه امید زن وبچه داره ونباید بهش فکر کنم… اون بهم دروغ گفته. خواستم نسبت بهش کینه ونفرت تو دلم داشته باشم ولی هرچقدر میگفتم امید بده، بجاش خوبیاش وخنده هاش میاومد جلو چشمم و دیوونه ام میکرد.
تلویزیونم باز کردم و زدم کانال آهنگ یه آهنگ آرومم پخش شد که دیگه همه چی تکمیل شد. به آسمون خیره شدم که هیچ ستارهای دیده نمیشد. ولی سیاهیش به دل آدم مینشست. فکر کنم دوساعتی همین طور نشسته بودم وبه گذشتهم فکر میکردم. به امیدی که هیچ جوره قصد پاک شدن از ذهنم رو نداشت. به آروین و کاراش، به آیهان و رویا به پدرم وبه آیندهای که نمیدونم قراره چی بشه! شمعا کم کم میخواستن خاموش بشن که بلند شدم تا برم و منم بخوابم که حس کردم کسی تو سیاهی وایساده و نگاهم میکنه. حتی صدای نفسهاش رو هم می شنیدم!یا خدا این کیه! با ترس یکی از شمع ها رو تو دستم گرفتم و به سمت کلید برق رفتم ولی یهو کسی انقدر سفت بغلم کرد که جیغی از ترس کشیدم.
ولی عطر تنش آشنا بود. آروین زیر گوشم گفت: – هیش منم! همان طور که از ترس نفسهایم نامنظم شده بود گفتم: – توکه گفتی نمیای؟ اینجا چیکار میکنی؟ سرش رو روشونم گذاشت و گفت: – باید واسه برگشتنم از تو اجازه بگیرم؟ وقتی نفساش به بازوی لختم خورد یهو یاد لباسام افتادم. من با این لباسا کنار آروینم؟ خواستم ازش جدا بشم که مثل کنه چسبیده بود و ولم نمیکرد. به شمعهای نیمه خاموش نگاه کرد و گفت: – خوب واسه خودت خلوت میکنی ها. وبعد دستم رو کشید و به طرف اتاقش برد. هی دستم رو از دستش جدا می کردم و می خواستم برم که مانعم میشد و نمی ذاشت با رسیدن به اتاق خواست پریز برق رو بزنه که چنان با داد گفتم نه که آروینم از تن صدام تعجب کرد.
درمورد دختری به اسم حور که دارای یک قُل دیگه به اسم رویاست که شر و شیطونتر از حوریه میباشد. نامزد حوری که یکماه مانده به ازدواجشان، او را ترک کرده. خانوادهاش میخواهند تا او به عقد پسرعمهاش سعید دربیاید تا آبروی از دست رفتهی آنها را برگرداند؛ ولی حوری با این ازدواج شدیداً مخالف است. چون باز هم عاشقانه نامزدش را دوست دارد و...