دانلود رمان گانگرن از نویسنده هاجر ضیاپور کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 235
خلاصه رمان: حکایت عشق دیرینه میان دو جوان هم خون پسر عمه و دختر دایی که بنا بر مصلحت خانواده و دشمنی برادر بزرگتر دختر با پسر به جدایی منجر میشه و به اجبار به عقد پسرخاله درمیاد.
سال ها بعد دوباره سرو کلهی پسرعمهی عاشق پیشه پیدا میشه و تلاشش برای رسیدن به عشق از دست رفته زندگی دختر دایی رو به چالش می کشه.
شایان ذکر است این داستان برگرفته از واقعیت می باشد…
قسمتی از رمان گانگرن :
مادر قربان صدقه پام رفت: _ ( آخ که مادر قربون قدو بالات بره، انشالله مبارکت باشه) یکه خورده نگاهی بین جمع خندان گردانده و با لکنت پرسیدم: _ چی مبارکه؟ چی شده مگه؟ صراحی مقابلم روی زانو نشست و دستم را با شوق گرفت: _ اومده بودم به خاطر بی معرفتیت گیساتو بکنم، اما حالا با شنیدن این خبر فقط باید ماچت کنم. نگاهم مات صورت حسینعلی و چشمان سیاه براقش بود. من اشتباه میکردم یا واقعا چشمانش از اشک برق میزد؟ تا به حال این نوع نگاه برادرم را ندیده بودم. حلقه ق دستان مادر تنگتر شد: ( الهی دورت بگردم مادر، چقدر دلم واست شور میزد، خدارو صد هزار بار شکر که سالمی دخترم، از حال که رفتی به دلم شک افتاد، واسه همین قابله خبر کردم، وقتی تورو دید گفت که حامله ای!)
صراحی با خنده گفت: _ وای ایران باید قیافه موسی رو میدیدی، از ترس رنگش پریده بود، با شنیدن این خبر شوکه هم شد. همش به زنه میگفت میشه معاینه اش کنین؟ بنده خدا باورش نمیشد. پشتبند این حرف پا به پای مادر و مریم خندید. تازه معنای حرفه ای دو پهلوی موسی را فهمیدم. دستم روی شکم تختم سر خورد. انگار دوباره گر گرفتم. خودم را از حصار دستان مادر نجات داده و نالیدم: _ تو رو خدا پنجره رو وا کنین، خیلی گرممه! مادر رو به صراحی گفت: (پاشو بریم یه چیزی بیاریم بخوره جون بگیره، رنگ و روش بیاد سر جاش). با خالی شدن اتاق و بسته شدن دربش موسی با احتیاط کنارم نشست. سر انگشتانم را روی شکمم جمع کردم و لب زدم: _ من …؟
با شنیدن سوال پر از بهتم لبخند پهنی زد و با کشیدن شانه هایم سمت خود در آغوشش حل شدم. اول سرم را از روی روسری بوسید بعد چانه اش را رویش گذاشت و با دست راستش پشتم را نوازش کرد و من تمام مغزم از صدای لرزان و مهربانش پرشد: _ خیلی دوستت دارم ایران! مبارکمون باشه. دوران دلدادگی به شرط تیغ همان حکایتی می شود که درد دل برای دیوار می گویی و نهایت خودت از پا می افتی نه می شنود نه درک می کند سنگ است سرد است و نهایت تو را هم سنگ می کند. دوران زندگی گاهی چنان تند میشود که فقط جریان باد را لابه لایش حس میکنی و درست زمانی که با همه چیز خو گرفتهای، آن همه چیز دست خوش یک ناسور می شود.
حکایت عشق دیرینه میان دو جوان هم خون پسر عمه و دختر دایی که بنا بر مصلحت خانواده و دشمنی برادر بزرگتر دختر با پسر به جدایی منجر میشه و به اجبار به عقد پسرخاله درمیاد. سال ها بعد دوباره سرو کلهی پسرعمهی عاشق پیشه پیدا میشه و تلاشش برای رسیدن به عشق از دست رفته زندگی دختر دایی رو به چالش می کشه.
شایان ذکر است این داستان برگرفته از واقعیت می باشد...