دانلود رمان پای مرام از نویسنده سودا ترک کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، خانوادگی
تعداد صفحات: 114
خلاصه رمان: در محلهای قدیمی و در دل کوچههای پایینشهر، احمد، جوانی بیستساله و با غیرت، با مادر سختکوش و خواهر نوجوانش زندگی میکند. پدرش سالها پیش به خاطر پول، آنها را رها کرده و احمد با کار کردن در خواربارفروشی محله و زحمت روزانه، تلاش میکند تا زندگی را برای خانوادهاش بگذراند. هر روز با دوست سرخوش و بامرامش، شهاب، از دل محلههای اعیانی میگذرد، جایی که رؤیاها و حسرتها روی سرشان سنگینی میکند. اما شرایط، احمد را در دو راهی سختی قرار میدهد…
قسمتی از رمان پای مرام :
منصور هم مثل من جواب حاجی رو داد. حاج خانم و روشنا هم به همراه حاجی و خانوادهشون خداحافظی کردن و راهی خونه شدن. دقایقی بعد از رفتنشون، جمعیت هم کمکم پراکنده شد و ما مشغول جمع و جور کردن مغازه شدیم. سه روز از اون ماجرا گذشت و هنوز هم توی محل، حرف دزد و ماجراهای اون روز سر زبون همه بود. هر بار که به یاد لحظه ای میافتادم که روشنا باهام حرف زد، قلبم به تپش می افتاد. یه حس عجیبی که توصیفش برام سخت بود. تا اینکه یه روز بعد از ظهر، حاجی بهم اشاره کرد برم پیشش، آروم گفت: – احمد، بیا یه لحظه کارت دارم. رفتم کنارش. حاجی بدون مقدمه شروع کرد:
– احمد، راستش این چند روز خواب و خوراک ندارم. حالا دیگه میدونی ماجرای دزدی اون روز چطور باعث ترس حاج خانم و روشنا شده. میخواستم ازت یه خواهش کنم، البته اگر خودت قبول داری. نمی خوام کسی هم چیزی بفهمه، بیشتر از همه خود روشنا. با سر اشاره کردم که ادامه بده. گفت: – روشنا که میره مدرسه، می خوام از دور مراقبش باشی. یه وقت میترسم این بلاهای روزگار دوباره تکرار بشه. خودم تنها نمیتونم. تو حواست باشه، احمد. سرم رو تکون دادم. گفتم: – حاجی این حرفا چیه شما حق دارین به گردن من. پس قبول کردم. از همون روز، یه جور مأمور مخفی شدم.
هر روز صبح وقتی روشنا راهی مدرسه میشد، بی صدا دنبالش راه میافتادم. هیچوقت از حد خودم فراتر نمی رفتم، فقط از دور حواسم بهش بود، بعد برمی گشتم مغازه تا ظهر. اون چند روز، همینطور که دورادور همراهیش میکردم، بیشتر و بیشتر احساس عجیب تری نسبت بهش پیدا می کردم. رویای شبانه ام پر شده بود از تصویر چهره آرومش، لبخند محجوبش، و اون نگاه معصومانه ای که اون روز تو مغازه بهم انداخت. گاهی حتی خجالت می کشیدم از خودم. به خودم میگفتم. “احمد! این چه کاریه که تو میکنی؟ امانت داری اینجوریه؟” ولی نمی تونستم دست از این رویاها و فکرها بردارم. وقتی میدیدمش که با آرامش و خونسردی راه میرفت، دلم می خواست نزدیکتر برم، از حالش باخبر بشم، از نگرانیها و دلمشغولی های روزمره اش بدونم.
در محلهای قدیمی و در دل کوچههای پایینشهر، احمد، جوانی بیستساله و با غیرت، با مادر سختکوش و خواهر نوجوانش زندگی میکند. پدرش سالها پیش به خاطر پول، آنها را رها کرده و احمد با کار کردن در خواربارفروشی محله و زحمت روزانه، تلاش میکند تا زندگی را برای خانوادهاش بگذراند. هر روز با دوست سرخوش و بامرامش، شهاب، از دل محلههای اعیانی میگذرد، جایی که رؤیاها و حسرتها روی سرشان سنگینی میکند. اما شرایط، احمد را در دو راهی سختی قرار میدهد...