دانلود رمان بی تو میگیره نفسم از نویسنده کوثر شاهینی فر کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 626
خلاصه رمان: صدای قیژ مانندی من را از آن رویای واقعی که خیلی از وقوعش نمی گذشت بیرون کشید و نگاه خیره ام را از تک شاخه گل رزی که زیاد هم شاداب نبود گرفت و به راست کشیده شد. دختری جوان با دلبری صندلی را عقب کشیده بود و پسرک هم با ذوق به او…
قسمتی از رمان بی تو میگیره نفسم :
آره، ادامه داره صدای تپش های قلبم رو می شنوم ولی زندگی براش بی مفهومه! تعجب و ترحم و تحسین همه یک جا در نگاهش به سمت من نشانه می رفت. او نگاهم می کرد و من با خودم فکر میکردم جایگاه نیما در زندگی من کجا بود؟ پسر عمو؟ رییس اداره؟ یا یک همدم خوب؟ خیلی ناگهانی لبخند زد این روزا قحطی دخترایی شبیه تو اومده یه بار برای همیشه دل بدن مثل همیشه غافلگیرم میکنی. حرفی نزدم که باز ادامه داد: به فرصته مناسب تر، یه جای بهتر باید باهات حرف بزنم. باشه؟ ته دلم داد میزد نه انگار می دانستم حرف زدن او در ارتباط با چیست. شانه خالی کردن دیگر فایده ای نداشت. سری تکان دادم که لبخندی زد جذاب بود اما احساسم را قلقلک نمی داد.
به او پشت کرده و از اتاقش خارج شدم. با دیدن منشی لبخندی زدم به دخترانه هایش به اینکه نگاهش دیگر خصومت بار نبود، به اینکه جنس نگاهش به نیما فرق داشت و داد می زد چقدر در تکاپوی توجهی از طرف اوست و انگار خیالش راحت شده بود من رقیب نیستم و هیچ وقت نخواهم بود که ملایم تر، مهربان تر شده بود و رگه هایی از محبت در نگاهش موج می زد. به اتاقم رفتم. روی صندلی چرخ دار نشستم و به پشتی آن تکیه دادم و چشم هایم را بستم. سرمای دیوار حتی از روی شالم هم حس شدنی بود. حس خوبی داشت. امروز از صبح حال خوشی نداشتم و انگار مغزم روی دوره تجدید خاطره افتاده بود و رفته رفته می رفت تا نفسم را ببرد. امروز تاریخ خاصی بود. تاریخ ما شدن منو او. اما زیاد طول نکشید که من ماندم و ….!
– بالاخره بله رو گرفتم! به ابروی بالا رفته اش از روی عادت و شیطنتی که موج میزد و احساسم را بالا پایین می کرد نگاهی زیر چشمی کردم. من هنوز خجالت می کشیدم از عاشق پیشه ی رو به روم و فکر میکردم، تا قبل از آمدنش زندگی چطور جریان داشت که حالا با دور شدنش و گاها ندیدنش سخت جریان دارد؟! جوجوی ما خجالت نباس بکشه دیگه! لب هایم به لبخندی باز شد. قلقلکم آمد. شک نداشتم سرخ تر از همیشه شده ام. اصلا درک نمی کردم از چه موقع تمام وجودم را برای خودش کرده بود . شاید سالگرد تولدم! شاید ویلای شمال! شاید … پوفی کشیدم و سرم را درون شال گردن بافت نباتی رنگم که می دانستم خیلی خوب با رنگ چشمانم هارمونیه قشنگی را رقم میزد فرو بردم.
صدای قیژ مانندی من را از آن رویای واقعی که خیلی از وقوعش نمی گذشت بیرون کشید و نگاه خیره ام را از تک شاخه گل رزی که زیاد هم شاداب نبود گرفت و به راست کشیده شد. دختری جوان با دلبری صندلی را عقب کشیده بود و پسرک هم با ذوق به او...