این بار شمیم هم خندید. حالشان را خوب می کردم، پس حال خودم چه؟ کسی نبود المیرا را آرام کند؟ بود ولی… بگذریم! با هم از دانشگاه بیرون زدیم و ندا به زور ماشین علیرضا را گرفت. هرچند که علیرضا راضی نبود ماشین به دست ندا بدهد اما خب زن ذلیل تر از این حرف ها بود که نه بیاورد. من هم به عارفه زنگ زدم و گفتم که آماده شود تا دنبالش برویم. می خواستم عارفه بیاید کمک ندا تا بتواند حال دو دختر افسرده را درست کند. بیچاره ندا که بین ماها گیر افتاده بود. ندا سر کوچه پارک کرد و گفت: _ همینجاست؟ سرم را تکان دادم و به عارفه زنگ زدم. _ الو؟ _ اومدم. و بعد قطع کرد!
چند لحظه بعد در خانه شان باز شد و عارفه بیرون آمد. هودی تقریبا بلند کرم رنگی با شال و شلوار جین قهوه ای پوشیده بود و هندزفری هایش هم در گوشش بود. مطمئن بودم این دختر آخرش کر می شود! از بیست و چهار ساعت، بیست و پنج ساعتش را با هندزفری آهنگ گوش می داد! نگاهش را در کوچه چرخاند. در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. با دیدنم لبخند عریضی زد و به سمتم آمد. _ سلام. آدامسش را باد کرد. _ و علیکم. با تاسف سر تکان دادم. _ این «و علیکم» از دهن تو و داداشت نمی افته؟ بابا مثل آدم بگو سلام. با شیطنت ابرو بال انداخت و من سوار ماشین شدم.
کنارم نشست و شاد و پر انرژی سلام کرد. لبخند غمگینی زدم. عارفه انعکاس المیرای یک سال و نیم پیش بود. ندا و شمیم به سمتش چرخیدند و جوابش را دادند. عارفه هر دو دستش را جلو برد. _ عارفه ام. ندا و شمیم خندیدند و هر دو به طور همزمان با عارفه دست دادند. ندا که پر انرژی تر به نظر می رسید، لبخند زد. _ منم ندام. شمیم هم سعی کرد لبخند بزند ولی چندان موفق نبود. _ منم شمیمم. ندا حرکت کرد و گفت: _ خب کجا بریم؟ من و شمیم چیزی نگفتیم و عارفه مشکوک نگاهم می کرد. دیگر حتی حوصله فیلم بازی کردن هم نداشتم. بی حوصله از پنجره به بیرون خیره شده بودم.
المیرا چیزهایی را میبیند که بقیه قادر به دیدن آنها نیستند، چیزهایی میشنود که دیگران نمیشنوند، المیرا از جنون عبور کرده! همه تنهایش گذاشتند و او را داخل آسایشگاه رها کردند حتی عزیزترینهای او هم از المیرا ناامید شدند، چون او قرار نیست درمان شود …