بادبزن را روی گوشت های تقریبا کباب شده می چرخاند… مری آبدار میخوری؟! مرتضی از خانه بیرون می آید اولا عمه ت آبدار بخوره… دوما گفتم زحمت نکش کیا… دو دیقه اومدیم خودتو ببینیم همش تو آشپزخونه ای… کیاشا چرخی به سیخ ها می دهد و دوباره مشغول باد زدن میشود…
سیخی را از منقل جدا میکند و رو به روی چشمان مرتضی لب میزند خوبه یا بیشتر کباب شه…. مرتضی سیخ را چنگ میزند خوبه… دستت درد نکنه… سیخ به دست و سلانه سلانه سمت نیمکت همیشگی روژان میرود. به نیمکت خیره میشود و به یاد می آورد زمان های بدقلقی دخترک را …
همیشه سر از همین نیمکت کنارهایکا در می آورد. حاجی کبابا سوختا… کجایی؟!… سیخها را از منقل میکند و سمت مرتضی میرود… _بخور اینام…. اون توله سگه کجاست؟! اون بدبختم رد کردی رفته؟ اون ردکردی تکه گوشتی در دهانش گذاشت و شروع به جویدن کرد. و شروع به جویدن پیش مامانشه….
مرتضی سیخ دوم را هم خالی کرد و کنار نیمکت گذاشت آها آره راستی واسه خانومت بود… تکخند کیاشا لبش را به یک طرف کج کرد. مرتضی ناشیانه بحث را سمت روژان می کشاند تا از خریت نکردن کیاشا مطمئن شود.- ببين من فردا میرم خونه خودمون… حالمو که میبینی… اوکی ام…. نگران مادرم نباش… اصلا نمیذارم متوجه بشه… ولی کیا … خر نشی بهو…..
چند روز میمونی مرتضی… نگاهی به حیاط و خانه انداخت…. جای خالی روژان و هایکا زیادی در چشم میزد. خلال دندانی که بعد از صرف غذا از رستوران برداشته بود هنوز در دستش بود و مدام بین دندان هایش می کشید. دوست داشت كل لثه هایش را خون بیندازد. هرچند انقدر عصبی شدنش برای خودش هم عجیب بود اما واقعا کلافه بود…
از خانه بیرون زده بود تا زمان بگذرد و کمتر فکر کند… اما ذهنش بیشتر درگیر کیاشا شده بود… مخصوصا که مدام دوران و خاطره را در حال مکالمه با هم میدید و جای خالی کیاشا را کنارش عمیقا حس میکرد…. حسادت نبود… شاید عقده بود…. مثل حالایی که هایکا به بغل صحبت میکردند و صدای خنده هایشان توجه رهگذران را بیش از حد جلب میکرد… بی حوصلگی هایش را دوران هم متوجه شده بود اما دوست نداشت مجبورش کند که با آنها همراه شود. روژان به تنهایی احتیاج داشت… فعلا او هم سکوت کرده بود تا واکنش بعدی کیاشا را ببیند…