به سختی جلو رفتم و لیوانِ آب قند را از صمدی که تازه رسیده و با صدای فریاد خشکش زده بود گرفتم. سعی میکردم در تیررسِ نگاهِ ستوده نباشم. سمتِ سوگل رفتم و لیوان را سمتش گرفتم. با صدای آرام زمزمه کردم: – یکم از ا ین بخور. لیوان را به لب هایش نزدیک کردم. مهرو کنارش آمد و دستش را محکم گرفت. انگار که با ارزشترین دارایی اش باشد. سوگل بعد از نوشیدنِ نیمی از آب قند حالش بهتر شد. از جا به سختی با کمکِ مهرو و من بلند شد و گفت: – این بچه ها راهیِ پرورشگاه میشن… تو رو خدا اجازه ندید…
ستوده نگاهش هم نمیکرد. دستی به پشتِ سرش کش ید. حرکتی عصب ی که بارها دیده بودم به وقتِ خشم انجام میداد. صدای مه یار به گوشم رسید: – خاله بریم. سوگل اما بارِ دیگر با گریه لب باز کرد: – فقط یک سال… یک سال نگهشون دارید. قول میدم بیام دنبالشون. به خاکِ عزیزام قسم میآم… مهیار اصرار به رفتن داشت و سوگل بارِ دیگر خواستهاش را تکرار میکرد. ستوده از همهمه ای که به راه افتاده بود عصبیتر شد.
به خصوص که صدا ی زمزمه ی کارمندها هم به خوبی به گوش میرسید، با صدای بلندتر ی فریاد کشید: – یا همین الان از اینجا میری یا زنگ میزنم بیان و پرتت کنن بیرون! دهانِ سوگل بسته شد. نمیتوانست کلمه ی دیگر بگوید. حرف از پرورشگاه بود و قلبِ من دیوانه وار خودش را به قفسه ی سینه میکوبید. حرف از تنهایی بود که آشوب به دلم میانداخت. حرف از بیکسی بود و
من میتوانستم ساعت ها برایشان غصه بخورم…
انگشت هایم مُشت شده بود و فکم از فشاری که به آن م یآوردم به درد آمده بود. اما خیال داشتم خودم را آرام کنم تا حرفی ناخواسته از دهانم بیرون نپرد! حرفی که باعث شود خشمِ ستوده بی شتر و توهین هایش بدتر شود! صدای مهیار بارِ دیگر به گوشم رسید.